#آسانسور_پارت_173

مي دونستم دل تو دل مرواريد نيست كه بدونه ممد جونش كجاستو كي مياد

پس پيش دستي كردمو...و محبت و دوستي رفقاتمونو ريختم پاي اين پرسش گوهر بار كه :

-ببشخيد جناب سهند تشريف نمي يارن ؟

كه پرسشم همزمان با سلقمه اي بود كه مرواريد از پهلوي بي نوام گرفت

چشام سياهي رفت اما خودمو نباختم و خيره به خانوم سهند شدم

خانوم سهند- چرا مياد ...فكر كنم تا يه نيم ساعت ديگه بياد ...

زياد حرف خاصي بينمو رد و بدل نمي شد..اخه چيزيم نداشتيم كه بهم بگيم ..مرواريدم كه اصلا..قربونش برم ..نه به خونه اش و نه به الانش كه شده بود از اين دختراي افتاب مهتاب نديده كه زبونشون اصلا نمي چرخه

زنگ خونه اشون به صدا در امد.... ارنجمو زدم به پهلوي مرواريد ...و نيشم در رفت تا بنا گوش:

-جانا.....يار امد و در كوزه ترشي تو افتاد

مرواريد كه بي تاب ديدن محمد بود ..با ديدن دوتا خانوم جلوي در زبونش چرخيد و گفت:

-زهرمار ..انقدر مزه نريز

اما من ادم بشو نبودم

- نه بابا ..جانا ....رقيب يار امدو در كوزه ترشي دلت .. به ليته تبديل شد

و شروع كردم به خنديدن...

مرواريد دستمو كشيدو در مقابل دوتا خانومي كه حالا نزديكمون ايستاده بودن بلندم كرد

خانوم سهند- ايشون خواهرم هستن و اينم ايدا دخترشون ....خواهر زاده ام

خاله محمد- مهمون داشتي زهرا جون؟

خانوم سهند- بله.. مرواريد و منا از همسايه هاي خوب ما هستن

romangram.com | @romangram_com