#آسانسور_پارت_171

هر جا كه راحتي دخترم

نگاش به خوراكياي تو دستم افتاد

-اخ ديديد چي شد.... و (با اشاره به مرواريد)انقدر این دختر هوله كه به اقــــ.....

سريع زبونمو كه ..هميشه دو متر جلوتر از من حركت مي كرد و نمي تونستم هيچ وقت خدا ادبش كنمو گاز گرفتم

-.ببخشيد منظورم اين بود كه مرواريد انقدر هوله كه به اق فسنجون برسه كه منم به كل يادم رفت..

و خوراكيا رو به طرف خانوم سهند گرفتم ....

خانوم سهند خوراكيا رو از دستم گرفت و با نگاهي متعجب..به چيپس، پفك ،بستني ،تخمه ،پفيلا و دو سه تا تيكه ديگه خيره شد...

شايد تو اون لحظه ها مخش به اين فكر مي كرد...كه

ايا اونم مي تونه در اين خوراكيا سهيم باشه و پا به پاي ما بندازه بالا

البته نه من كه فكر نمي كنم ....

مطمئنا با خودش فكر مي كرده .خدا روشكر كه مرواريد به اين بي عقل نكشيده ...كه در اون صورت پسرم سياه بخت و خونه خراب مي شد

هنوز تو فكر افكار خانوم سهند بودم كه ديدم از مون دور شد.....

و منم خودمو ولو كردم رو يكي از مبلا.... و سعي كردم با لبخند روي صورتم نشون بدم

كه دارم فوق العاده از اين مهموني كه تهش اصلا معلوم نيست چي ميشه ... ل*ذ*ت مي برم



مرواريد- ميشه يه امشبو رو ...كولي بازي در نياري ...

پاي راستمو انداختم روي پاي چپم و با يه لبخند:

-تلاشمو مي كنم .عزيزم ..

romangram.com | @romangram_com