#آسانسور_پارت_159

با لبخند برگشتمو به صورت سفيدش خيره شدم ..:

- .قسم مي خورم يه روزي....تو همين روزا .....انتقام همه ي این اذيت و ازار كردناشو بگيرم ...چه پرستار شده باشم ....چه نشده باشم...

مرواريد متعجب بهم خيره شد......از ترسي كه تو چهره اش نشسته بود خندم گرفت و

بدون توجه به نگاه خيره اش از جام بلند شدم...

به طرف در رفتم ..هنوز رو زمين كنار صندلي زانو زده بود...

-چرا هنوز نشستي؟ پاشو ...كلي براي امشب برنامه داريم...

-.بايد تا بعد از ظهر همه كارمونو انجام بديم ..... كه با خيال راحت برييييييييييييم ..چي ؟

چشمكي زدم و گفتم :

- خونه يار

مراوريد- هان ؟

- هان و كوفت ...دختر گيج ..بدو از جات تكون بخور....بدو ...

سريع از جاش پريد

با خنده:

- اخرين باري كه كت دامنمو پوشيدي... كي بود ؟

مراوريد با گيجي و تو عالم هپروت - يادم نيست

- طبيعيه...اصلا حواسم نبود كه نبايد از توي كند ذهن چيزي بپرسم ...فكر كنم ..يه درز كنده روش جا گذاشتي ...بدو كه بايد اونم بدوزيم

مراوريد- واي منا... هنوز اونو ندوختي ....؟

خنده بلندي سر دادم:

romangram.com | @romangram_com