#آسانسور_پارت_155
اي تو شوري بياد تو چشات محسني.... مي مردي و لحظه اخر اونطوري نگام نمي كردي
اول اشهدمو بايد چي بخونم ...چرا هيچي يادم نمياد...چه دل خجسته اي دارم من..تو اين لحظه ها ..حتي اسم خودمم ياد نمياد ....
داشت اشكم در مي امد
- خانوم ...خانوم....
چشمامو با غم فراواني از ناكام شدنم باز كردم...
به چهره مقابلم خيره شدم
چرا بايد اخرين تصويري كه از اين دنيا مي برم ..اين مرد ريشو باشه ....
مرد- ديديد خانوم ..بي خودي نگران بوديد ...نترسيد..داره حركت مي كنه ..
.و با ارامش دكمه زير زمينو فشار داد...
اين چي مي گفت...
با ناباوري:
- درست شد؟..داريم پايين؟
مرد- بله خانوم گفتم كه.... نگراني نداره ..بعضي وقتا اينطوري ميشه...
خودمو از ديوار اتاقك جدا كردم و به شماره ها نگاه كردم...عددها عوض مي شدن
تا به حال انقدر از ديدن شماره هاي تكراري كه روز چندين بار مي ديدمشون خوشحال نشده بودم
با خوشحالي دستي به صورتم كشيدم و بي صبرانه منتظر شدم به زير زمين برسيم
كه بلاخره اين انتظار تموم شد و در باز شد
romangram.com | @romangram_com