#آسانسور_پارت_146
و بعد بهم لبخندي زد
چونه ام منقبض شد ...و به لبخند رو لباش خيره شدم ....
بعد از گذشت كسري از زمان بي اراده پوزخندي زدم..
شايد پوزخندي به خودم بود.... به سادگيم ..به خوش خياليم ....
و شايدم.... براي اون بود ..براي غروري كه معلوم نبود از چي نشات مي گيره ......فقط فهميدم پوزخندم ..لبخندو از لباش محو كرد...
دو قدم به طرف در عقب عقب رفتم ..به حركاتم نگاه مي كرد ...
به در كه نزديك شدم ..... براي اخرين بار سرتا پاشو براندازي كردمو و با يه حركت سريع از اتاق خارج شدم ......
اعصابم به شدت بهم ريخته بود ...بايد خودمو زودتر مي رسوندم به بخش خودمون ....
دايشو تو راهرو از دور ديدم ...وقتي بهم نزديك شد ...فقط براش سري تكون دادمو از كنارش رد شدم ......
متعجب از كارم سرجاش وايستاد..ولي من اهميتي ندادم ....و به راهم ادامه دادم
چرا انقدر سادگي كرده بودم و ...گذاشته بودم انقدر تحقيرم كنه ... چرا جوابشو نداده بودم ....؟
تمام افكارم بهم ريخته بود ....
به پله ها رسيدم ....با خودم قرار كرده بودم تا اخر اين ماه از اسانسور هيچ جايي استفاده نكنم ...
..بدو از پله ها به سمت پايين دويدم ....رنگم به شدت پريده بود ...
مي خواستم زودتر به اتاق پرستارا برسم ....
وارد بخش كه شدم سرعت قدمها مو بيشتر كردم .....كه ديدم يكي رو با تخت دارن از بخش مراقبتهاي ويژه خارج مي كنن .....
روشو يه پارچه سفيدي كشيده بودن ..سرعت قدمها مو كم كردم و به تخت نزديك شدم ...
romangram.com | @romangram_com