#آسانسور_پارت_143

خندش گرفت ...به طرف تختش رفت و ساعتشو برداشت .... با ارامش دور مچ دستش بست ...

بهزاد - كاري داشتي..كه امدي ؟

سرمو تكون دادم

- نه نه...با شما نه

-امده بودم از داييتون تشكر كنم ...

ابروهاشو انداخت بالا ..

بهزاد - براي ؟

-اينش ديگه به شما مربوط نميشه ...

پالتو مشكيش كه بلنديش تا به زانوهاش مي رسيدو از روي تخت برداشت و به طرفم امد...

بهزاد - اگه خواهري مثل تو داشتم تا حالا چندين بار از همون زبونش حلقه اويزش كرده بودم ...

فقط لبخند زدم ...

دقيقا رو به روم ايستاد....

كمي با شيطنت بهم خيره شد..و بعد نگاش چرخيد و روي كارت رو مقنعه ام ثابت موند

لباش تكون خورد ..فهميدم داره اسممو مي خونه ...

همونطور كه چشمش به كارت بود........ پالتوشو تنش كرد ...

بهزاد - منا بدون و او....... چه معني مي ده ...؟

سرمو اوردم پايين و به كارتم نگاهي انداختم ....

بهزاد - نكنه اينم به داييم مربوط ميشه ...

romangram.com | @romangram_com