#آسانسور_پارت_141
- .اوخيش كسي خبري نداره ....به در اتاق محسني نزديك مي شدم ....
اخمي كردم و دستامو تو جيب روپوشم كردم ..و از كنار در اتاقش رد شدم
به ياد ديشب افتادم ...بايد مي رفتم پيش دايي بهزاد و به خاطر ديشب ازش تشكري مي كردم ...
به بخشي راه افتادم كه بهزاد توش بستري بود...
هنوز به اتاقش نرسيده ......دايش از اتاق خارج شد ...بهش نزديك شدم
-سلام...
سلام خانوم صالحي
-بسلامتي امروز مرخص مي شن؟
بله الان بايد برم كاراي ترخيصشو انجام بدم ...
خواستم تشكري كنمو و از كنارش رد بشم كه گفت:
.تو اتاقه ...
بهش خيره شدم ...لبخندي زد و درو به ارومي باز كرد ....و از كنارم رد شد ...
به در نزديك شدم ... از پشت سر.. به قامت دايش نگاهي انداختم ...
ضربه ارومي به در زدم و درو باز كردم ....
بهزاد جلوي پنجره ايستاده بود و يقه پليورشو درست مي كرد .......احتمالا فكر كرده بود من دايشم كه روشو بر نگردوند ...
همونجا كنار در وايستادم و بهش نگاه كردم ...
اصلا بر نگشت طرفم...
يه لحظه با خودم "امدنم تو اتاقش ....براي چي بود؟ ..من با دايش كار داشتم نه با اين زنجيري "
romangram.com | @romangram_com