#آسانسور_پارت_100


صبا- چرا اونجا ايستادي ...؟

به دستاش اشاره كرد ..

صبا- بيا اينجارو بگير.... تا من برم بگم اتاق عملو اماده كنن...

وقتي ديد حرفي نمي زنم و... ايستادم .....صداشو بلند تر كرد

صبا- حركت كن ديگه ..

.با دادش تلنگري خوردم و زودي رفتم پيشش .... دستمو گذاشتم جاي دستش....

تا محسني بتونه زخمو ببنده و مانع از خونريزي بيشترش بشه ...

بيمار از حال رفته بود ..و رنگ صورتش درست شده بود مثل زرد چوبه ..

به لباش نگاه كردم ..خشك خشك بودن

هنوز به لباش خيره بود كه با داد محسني سرمو چرخوندم طرفش

محسني- حواست كجاست؟ ..درست نگهش دار...

حسابي ترسيده بودم ...و تو اين گيرو واگير هم... مدام يكي سرم داد مي زد...

تو اون لحظه ها همش به اين فكر مي كردم ...چرا دارم انقدر خنگ بازي در ميارم ....و دست و پا چلفتي هستم

كه يه دفعه صداي دستگاه در امد ...

دستام شروع كرد به لرزيدن......چشمام به خط صاف و گوشام به بوق ممتد.صداي دستگاه ...تحريك شدن ...و انگار از كار افتادن

رنگم پريد ..

محسني- .زود باش... دستگاه شوك بيار ..دچار ايست قلبي شده ...


romangram.com | @romangram_com