#آرشام_پارت_98

کنارش که ایستادم بدون مکث گفت: هیچ معلوم هست داری چه غلطی می کنی ؟..نکنه یادت رفته وظایفه تو اینجا چیه؟..
پوزخند زد و در حالی که خیره تو چشمام بود گفت:چه جالب ..بدون اجازه ی صاحب خونه مهمون هم دعوت می کنی..اونم تو اولین روز
کاریت..مگه بهت نگفتم قبل هر کاری باید با من مشورت کنی؟..!گفتـــم یــا نــــه؟..
خودمم پشیمون بودم..اینبار حق رو بهش می دادم..اون صاحب خونه بود و من مستخدم..باید از قبل باهاش هماهنگ می کردم نه اینکه سر
خود کسی رو تو ویلا راه بدم..
فکر می کردم اینجا هم ویلای منصوری ِ که هر کار خواستم بکنم..ولی اینجا واسه خودش قوانین داشت که بارها آرشام بهم گفته بود و من
گوش نمی کردم..
قُد بازی زیاد هم کار دستم می داد..باید کمی خودمو کنترل می کردم..
اروم بودم و سرمو زیر انداختم..
مثل کسایی که پی به اشتباهشون بردن زیر لب گفتم:حق با شماست..من معذرت می خوام..کارم درست نبود..باید قبلش بهتون می گفتم..
چند لحظه صداشو نشنیدم واسه همین نگامو کشیدم بالا و خیره شدم تو چشماش..دیگه لحنم گستاخ نبود و این باعث تعجبش شده بود..به
خوبی این حس رو تو نگاش دیدم..
کلافه نگاهشو چرخوند و نفسشو بیرون داد..
وقتی دیدم چیزی نمیگه لبامو با زبون تر کردم و گفتم: اون موقع که بهش زنگ زدم انقدر نگرانم شده بود که وقتی بهم التماس کرد ادرسو
بهش بدم منم نفهمیدم دارم چکار می کنم ادرسو دادم..ولی بعد که اومد اینجا و نگهبانا جلوشو گرفتن تازه فهمیدم چکار کردم..من به غیر از
فرهاد تو اقوامه نزدیک کسی رو ندارم..واسه همین وقتی دیدم نگرانمه نخواستم ناراحتش کنم..
تموم مدت زل زده بود تو چشمام و به حرفام گوش می داد..
ادم غیرمنطقی نبودم..وقتی کسی بهم زور می گفت از خودم و حقم دفاع می کردم..ولی وقتی هم می فهمیدم اشتباه کردم گناهمو گردن می
گرفتم..
اخلاقم اینجوری بود و از بچگی هم همینطور بودم..
به صورتش دست کشید و نگاهشو به پشت سرم دوخت..
برگشتم و به فرهاد نگاه کردم که کلافه اونجا قدم می زد وچشم از ما بر نمی داشت..
با شنیدن صدای جدی آرشام رومو به طرفش کردم..
--برو یه جوری ردش کن..بعد هم بیا اتاقم باهات کار دارم..
دیگه صبر نکرد جوابشو بدم و ازپله ها بالا رفت..
داشتم نگاش می کردم که فرهاد از پشت سرم گفت: دلارام اینجا چه خبره؟..!این مرد کیه؟!..
برگشتم و اروم گفتم: رئیس جدیدم..
با تعجب ابروهاشو داد بالا و تکرار کرد: رئیس جدیدت؟..!نمی فهمم، یعنی چی؟..!مگه قبلا پیش اون مرد نبودی؟..!پس..
-قضیه ش مفصله فرهاد..یه روز بیرون با هم قرار میذاریم بهت میگم..الان اینجا نمیشه..
با حرص بازوهامو تو دستاش گرفت..با تعجب نگاش می کردم که خیره شد تو چشمام و گفت: دختر من این مدت داشتم از ترس و نگرانی
سکته می کردم تو میگی بعد باهام قرارمیذاری؟.!.می خوام الان بدونم..حتی شده خلاصه ولی الان بگو..
به ارومی بازومو از تو دستاش کشیدم بیرون..
-خیلی خب فرهاد..تو چت شده؟.!.چرا همچین می کنی ؟.!.
--فقط بهم بگو..
خدایا حالا چی بهش بگم؟!..
نمی خواستم ازموضوع گروگانگیری و اتفاقات اخیر چیزی بفهمه..
باید بهش دروغ می گفتم؟!..
اره خب مصلحتی که چیزی نمیشه..
-اون شب که تو منو رسوندی خونه وقتی رفتم تو دیدم چندتا چیز واسه خونه نداریم و باید تهیه می کردم..رفتم بیرون که ..با یه ماشین
تصادف کردم..
با نگرانی نگام کرد..
--تصادف؟..!چی داری میگی دلارام؟!..
-اره.. این مردی که دیدی منو رسوند بیمارستان..بعد چند روز که حالم بهتر شد منو اورد خونه ش ..بعد فهمیدم به یه خدمتکار نیاز
داره..خدمتکار ِ شخصی..خب از پیش منصوری بودن که بهتر بود..تازه درامدش هم بیشتر ِ..دیدم ادم بدی نیست و کاری هم بهم نداره قبول
کردم بمونم..
با عصبانیت گفت:پس چرا گذاشتی این مدت ازت بی خبر بمونم؟.. همین یارو بهت زد؟..!اره؟!..
-اره..خودش بود..
--و به جای اینکه یه چیزی هم ازش طلبکار باشی شدی خدمتکارش؟!..

@romangram_com