#آرشام_پارت_96

به کابینت تکیه داد و منم کنارش وایسادم..
با لبخند تو چشمام نگاه کرد و گفت: شبا قبل از خواب عادت دارن دوش بگیرن..باید وسایلشون رو تو حاضر کنی..هیچ کدوم از خدمتکارا حق
ندارن وارد اتاقشون بشن جز خدمتکار مخصوصش..صبح ها قبل از رفتن به شرکت هم دوش می گیرن که تو باید اون موقع بیدار باشی..
-چه ساعتی؟!..
--7/5..
-شما چند ساله اینجا کار می کنین؟..!معلومه مدت زیادیه..
خندید..
پوست سفید و صورت گرد..چشمای قهوه ای و قدش هم متوسط بود و هیکلش هم کمی چاق بود..
و همین بانمک و مهربونتر نشونش می داد..
پیش خودم حدس می زدم 50و خرده ای سالش باشه..با شنیدن صداش حواسم جمع شد..
--اره دخترم..من 20ساله واسه اقا کار می کنم..
با تعجب گفتم: اوه چه باحال.. 20سال؟..!پس از همه چیز اینجا خبر دارین..
--نه دخترم..فقط همونایی که به کارم مربوط میشه..من که مشاور اقا نیستم..
با خنده سرمو تکون دادم: اره ببخشید..حواسم نبود..
به اون اقا اشاره کردم و اروم رو به بتول خانم گفتم: ایشونم مثل شمان؟!..
--نه شکوهی مشاور اقاست..
با تعجب صدامو اوردم پایین و گفتم: واقعا؟!..
--اره دخترم..خب من دیگه برم ..کلی کار ریخته سرم..
-کمک خواستین حتما بهم بگین..
با محبت به گونه م دست کشید و گفت: فدای دل مهربونت ..تو هم وظایفه خودتو داری..
لبخند زدم..
--تعارف نمی کنم بتول خانم..اگه وقتم آزاد بود میام کمکتون..
خندید و گفت: باشه عزیزم..تو هم برو به کارت برس..
اون مرد که اسمش شکوهی بود از اشپزخونه رفت بیرون..تا اون موقع داشت یه چیزایی رو یه برگه می نوشت..حتی سرشو بلند نکرد به من نگاه
کنه..
منم برگشتم برم بیرون که بتول خانم صدام زد..
-بله..
--دخترم اسمت هم مثل خودت خوشگله..به دل من که نشستی..
از این همه مهربونی که تو صداش بود یه حالی شدم..به روش لبخند پاشیدم و درحالی که سرمو زیر انداخته بودم صادقانه گفتم: منم همین
حسو نسبت به شما دارم..با اینکه چند دقیقه بیشتر نیست باهاتون اشنا شدم ولی حس می کنم از قبل می شناسمتون..
نگاهش اروم بود..وهمون نگاهه مهربونش بود که منو یاد مادرم انداخت..
وقتی اسممو صدا می زد و می گفت: دلارامم ..ارومه مادر بیا..
قبل از اینکه بتونه نم اشک رو تو چشمام ببینه از اشپزخونه زدم بیرون..چشمامو محکم رو هم فشار دادم که اشکم پس بره ..که موفق هم
شدم..
تا خواستم چشم باز کنم محکم خوردم به یکی که اگه به موقع بازومو نگرفته بود و منو نکشیده بود سمت خودش به پشت نقش زمین می
شدم..
با وحشت چشمامو باز کردم که دیدم خودشه جلوم وایساده و با اخم داره نگام می کنه..
با دیدنش اب دهنمو قورت دادم و فشاری که به بازوم اورد باعث شد به خودم بیام..
--شما مگه نرفته بودی؟!..
--کار داشتم که برگشتم..باید بهت جواب پس بدم؟..
به جای جواب خواستم بازومو از تو دستش بیرون بکشم که بی فایده بود..
-ولش کن شکست..
دیدم هیچی نمیگه نگامو کشیدم بالا و زل زدم تو چشماش..اخمش کمرنگ شده بود..
بهش توپیدم: هوی با تو بودما.. بت میگم دستمو ول کن..
هیچی نگفت و اروم دستشو از دور بازوم برداشت..
با عصبانیت گفت: با چشم بسته تو ویلا می چرخی که چی بشه؟..اینجوری داری به وظایفت عمل می کنی؟..در ضمن بهتره درست حرف زدنو
هر چه زودتر یاد بگیری..به هیچ عنوان از لحن و نوع گفتارت خوشم نمیاد..
تو دلم گفتم: به درک..حالا کی گفته تو باید حتما خوشت بیاد؟..!والا..

@romangram_com