#آرشام_پارت_94

یه تای ابروشو داد بالا و به سردی گفت: چیزی گفتی؟!..
بی تفاوت شونه مو انداختم بالا و گفتم: پرسیدم کجا میرین؟..!خب مگه خدمتکار مخصوصتون نیستم؟..نباید بدونم کجا میرین؟..!کی
میاین؟..!غذا چی می خورین؟..!و..
کلافه پرید وسط حرفمو گفت: بسه..تو فقط یه خدمتکاری ، مدیر و یا منشی من نیستی که این چیزا بهت مربوط باشه..گرچه من حتی به
منشیم هم چنین اجازه ای رو نمیدم چه برسه به تو..
«تو » رو یه جوری گفت که از توش بوی تحقیر شدن می اومد..
براق شدم تو چشماش و اروم گفتم: شما حرفاتو زدی منم یه چیزی میگم شما گوش کن..بهتره از همین الان اینو بدونید که نمیذارم چپ و
راست منو به باد حقارت بگیرین..درسته قبول دارم خدمتکارتونم و باید به وظایفم عمل کنم..ولی اینها دلیل بر رفتار ناشایسته شما نمیشه..
حالا این من بودم که یه پوزخند تحویلش دادم و سریع سالنو ترک کردم..
می دونستم الان به اندازه ی کافی عصبانیش کردم و اگه می موندم حسابمو می رسید..
ولی همین که حرفمو بهش زدم دلم خنک شد..
*******************
دلم واسه فرهاد تنگ شده بود..
مطمئن بودم توی این مدت کلی نگرانم شده و نمی خواستم بیشتر از این ازم بی خبر باشه..
انقدر این مدت اتفاقاته پشت سر هم برام افتاده بود و همه ش تو شوک بودم که بخوام بهش یه جوری از خودم خبر بدم..
پس بعد از رفتن خون آشام گوشی تلفن رو برداشتم و شمارشو گرفتم..
صداش که تو گوشی پیچید ناخداگاه لبخند زدم..اما صداش یه کم گرفته بود..
--بله بفرمایید..
بعد از یه مکث کوتاه اروم گفتم: سلام اقای دکتر..
چند لحظه صدایی نشنیدم ولی یه دفعه انگار اونطرف بمب منفجر شد که همچین داد زد و گفت « دلارام »مجبور شدم گوشی رو کمی از
گوشم دور کنم..
خندیدم که بلند گفت: خودتی دختر؟..!کجایی؟..!نصف عمرم کردی..دلارام..الو..الوووو..
-خوبم فرهاد..می خوام ببینمت..
--باشه باشه..وای خدا..
معلوم بود هول شده که اینجوری به نفس نفس افتاده بود..
-الو فرهاد..خوبی؟!..
شنیدم که نفس عمیق کشید..
--مهم نیست..فقط بگو کجایی؟..!الان خودمو می رسونم..
-نمی دونم..
--چـــی؟..!یعنی چی که نمی دونم؟..!این مدت کجا بودی؟..!دلارام یه چیزی بگو داری منو می کشی دختر..د یه حرفی بزن..
با خنده گفتم: اخه مگه مهلت میدی منم حرف بزنم؟.!.چه خبرته اقای دکتر؟!..
--تو اگه بدونی توی این مدت به من چی گذشته اینو نمی گفتی..خواهش می کنم بگو کجایی؟!..
صداش به حدی گرفته و عصبی بود که لبخند از رو لبام محو شد..
-باشه صبرکن الان می پرسم..
رفتم تو اشپزخونه و به یکی از خدمتکارا گفتم ادرس اینجا رو بگه..اونم با اکراه زیر لبی گفت و منم مو به مو به فرهاد گفتم..
--باشه الان راه میافتم..
و گوشی رو قطع کرد..
با شنیدن صدای همون خدمتکار سرمو بلند کردم و نگاش کردم..
--باید اقا رو در جریان میذاشتی..
-چی؟!..
با اخم گفت: اقا خوششون نمیاد بدون اجازه شون کسی کاری انجام بده..
از دستش حرصم گرفت..مخصوصا لحنش که انگار می خواست بهم دستور بده..
جوری با اخم و تشر باهام حرف می زد که انگار چه خبر ..ِیه ادرس گفتم دیگه..الان اینجا خدمتکارم زندونی که نیستم..
-شما نگران نباش..من قبلا ازشون اجازه گرفتم..
ابروشو داد بالا وبا تعجب نگام کرد..
به اشپزخونه نگاه کردم ..بزرگ و مجهزبود..
انواع لوازم اشپزخونه روی کابینت ها چیده شده بود و کابینت ها و سنگایی که تواشپزخونه کار شده بود همه به رنگ سفید صدفی بودن..
یه پنجره ی بزرگ هم درست رو به روم بود که با پرده هایی به رنگ سفید و شکلاتی پوشیده شده بود..

@romangram_com