#آرشام_پارت_88
در حالی که به میزش نزدیک می شد گفت: درست شنیدی..حالا که دیگه به کارم نمیای پس موردی نداره تو رو بهش بدم..
پشتش رو به میز تکیه داد ..یک تای ابروشو بالا داد و گفت: خب..نظرت چیه؟..!همین امشب بفرستمت ویلای شایان یا فردا؟..!اون که خیلی
عجله داشت..
با حرف اخرش از شوک بیرون اومدم و با ترس ولرز رفتم جلوش وایسادم..تا تونستم تو نگام التماس ریختم..خدایا نذار بدبخت بشم..
اشک تو چشمام حلقه بسته بود و کم مونده بود بزنم زیر گریه..احساس خلاء ِ شدیدی می کردم..
نگاهش توی چشمام در گردش بود..
صدام بغض داشت..
-م..من که..قبلا گفتم..حاضرم بمیرم ولی..پیش اون نامرد نمیرم..شما هم.. اینکارو نکنی خودم ، خودمو می کشم..ازتون خواهش کردم یه کاری
کنید دستش به من نرسه ولی حالا که دل ِشمام مثل اون کثافته رذل از جنس سنگ ِ فقط همین راه برام می مونه..
عین مجسمه سر جام خشک شده بودم و فقط لبام بود که به ارومی تکون می خورد و چونه م در اثر بغض می لرزید..
صورتم خیس از اشک بود و قلبم با هر تپش کم مونده بود سینه م رو بشکافه..
هیچی نمی گفت..منم دیگه حرفی نزدم..الان فقط باید غرورموحفظ می کردم..نمی خواستم بهش التماس کنم..ولی نگام اینو نمی گفت..نگام
بهش التماس می کرد این کارو نکنه..ولی لحن و بیانم..
نفسش رو عمیق بیرون داد و گرماش توی صورتم پخش شد که همون گرما باعث شد نگام رو کل صورتش بچرخه و تو چشمای سرخش محو
بشه..
--و اگه راهه دیگه ای جز مرگ هم باشه؟!..
اول جمله ش رو درک نکردم ..ولی بعد از چند لحظه با تعجب بهش خیره شدم..
منظورش از این حرف چی بود؟!..
مگه راه دیگه ای هم داشتم؟!..
فرار می کردم خب کجا برم؟!..
یه طرف شایان..یه طرف هم این خون آشام..دیگه برای همیشه اسایشم گرفته می شد..
با شناختی که روی منصوری داشتم..اونم راحتم نمی ذاشت..
و حالا هم که این سنگدل قول ِ منو به شایان داده و حاضر بودم بمیرم ولی پیش اون نکبت نَرَم..
از میزش فاصله گرفت و اگه به موقع خودم رو کنار نمی کشیدم صاف می افتادم تو بغلش..
بلوز خاکستری و شلوار پارچه ای مشکی تنش بود..بی وجود خیلی خوش تیپ و جذاب بود..و اخمی که همیشه بر چهره داشت به این جذابیته
ذاتیش دامن می زد..
دیدم یه قدم دیگه به طرفم برداشت که منم بی اختیار یه قدم رفتم عقب..اون می اومد جلو ومن می رفتم عقب..
انگارباهام داشت بازی می کرد..
یکی از دستاش توی جیبش بود و اون یکی دستش رو هم مشت کرده بود..
منم دستمو برده بودم پشتم و همونطور که از پشت دنبال یه چیزی می گشتم بهش تکیه بدم نگام تو نگاهه یخ زده ش قفل شده بود..
یعنی این نگاه جوری در ادم نفوذ می کرد که مثل ادمای مسخ شده حتی قادر به حرکت دادن چشمات هم نبودی..لامصب با چشماش جادو
می کرد..
دعا ، دعا می کردم دستم به یه چیزی بخوره که بالاخره.. خـــورد..
همون کمد فلزی بود که بهش تکیه دادم و محکم سرجام وایسادم..
ولی اون هنوز داشت جلو می اومد و با اخم نگام می کرد..
کف دستامو به بدنه ی سرد کمد تکیه دادم و سرمو کمی بالا گرفتم..قد بلند بود و ورزیده..جوری جلوم ایستاد که فاصله ش باهام 1وجب هم
نمی شد..کلا سینه به سینه م که شد اون وسط گم شدم..
اون دستش که توی جیبش بود رو اورد بالا و خیلی ناگهانی کوبید به بدنه ی کمد درست کنار صورتم که از صداش مردم و زنده شدم..
قفسه ی سینه م از ترس بالا و پایین می شد و انگار سرمای کمد به بدن من هم سرایت کرده بود..
صورتشو اورد جلو و منم با ترس سرمو پایین تر بردم و چشمامو بستم..
اروم ولی جدی پشت سر هم گفت:به راحتی می تونم شایان رو از این تصمیم منصرف کنم..ولی تنها به یک شرط..تو فرض کن که الان من
بهت میگم ازادی ومی تونی از اینجا بری..کجا رو داری که بری؟..!پیش منصوری؟..!خب از اونجایی که خوب می شناسمش سه سوت دخلت و
میاره..چون دیگه براش فایده ای نداری..تا اونجایی هم که من خبر دارم کس و کاری نداری جز پسر دایی مادرت..که خب پیش اون هم نمی
تونی باشی..چون به محض خارج شدن از اینجا شایان پیدات می کنه..حتی اگه زیرسنگم باشی گیرت میاره و تو رو با خودش می بره..پس می
بینی؟..!هیچ راهی برات نمی مونه جز مرگ و..
دیدم سکوت کرده و چیزی نمیگه که به ارومی لای چشمامو باز کردم و نگاش کردم..چشماش روی جزء ، جزءِ صورتم در گردش بود که توی
چشمام ثابت موند..
با پوزخند دستشو بالا اورد و چند تار از موهامو توی مشتش گرفت..
@romangram_com