#آرشام_پارت_87
لبام برخلاف همیشه بی رنگ و یخ زده بود..
لباسام همونا بودن و چقدر ته دلم می خواستم برم حموم و یه دوش حسابی بگیرم..
ولی نه می ذاشتن و نه می تونستم..فقط استرس اینو داشتم که قراره چی بشه..
تا اینکه شب رو تخت دراز کشیده بودم یکی از خدمتکارا اومد تو اتاق..تو جام نشستم و نگاش کردم..
به امید اینکه چیزی بگه..ولی ظرف خالی از غذا رو از روی میز ِ کنار تخت برداشت و از در بیرون رفت..
اینبار در کمال تعجب کسی درو نبست..
با تعجب داشتم نگاش می کردم که یکی از نگهبانا اومد تو و با اخم بهم تشر زد: یالا پاشو..
ترسی که ریخت تو دلم باعث شد تنم بلرزه..
خدایا چی شده؟!..
با دادی که سرم زد لرزون از رو تخت اومدم پایین..بازومو محکم گرفت و از در رفتیم بیرون..
حتی یه کوچولو هم تقلا نمی کردم..
یه نگاهه سرسری به اطراف انداختم..یه راهروی بزرگ بود..کنارمون دو طرف دیوارایی قرار داشت که با فاصله روشون تابلوهایی با مناظر مختلف
نصب شده بود..
یه در انتهای راهرو قرار داشت که نگهبان جلوی همون در ایستاد..
تقه ای به در زد و یه صدای مردونه از تو اتاق گفت: بیا تو..
نگهبان درو باز کرد و رفت تو منو هم دنبال خودش کشید تو اتاق..
نامرد همچین با خشونت اینکار و کرد که یه جورایی پرت شدم تو و موهام ریخت تو صورتم..
ای کاش یه چیزی بود این وامونده ها رو باهاش می بستم..
دیگه بازوم تو دستاش نبود..سرم وبلند کردم و همزمان موهامو از توی صورتم کنار زدم..
با دیدنش که به میز تکیه داده بود از ترس چشمام گرد شد..آرشام بود..
با جذبه ی خاصی به میزش تکیه داده بود وبه من نگاه می کرد..بدون اینکه چشم ازم برداره رو به نگهبان گفت: تو می تونی بری..
--اطاعت قربان..
و صدای بسته شدن در رو پشت سرم شنیدم..و با همون صدا به خودم اومدم..
وسط اتاق ایستاده بودم و اطرافمم چیزی جز همون یه میز وصندلی..یه کمد فلزی و یه کتابخونه ی چوبی به رنگ مشکی نبود..
یه پنجره تو اتاق درست سمت راستم بود که با پرده های مشکی و قرمز پوشیده شده بود..
محو اطرافم و این اتاق خاص بودم که با صداش نگام سریع چرخید روی صورتش..
-تموم شد؟..
با تعجب گفتم: چی؟!..
پوزخند زد و چیزی نگفت..
باز داشتم از دستش حرصی می شدم که دیدم داره میاد طرفم..
زبونمو محکم تو دهنم نگه داشتم که یه وقت چیزی بهش نگم وضع بدتر بشه..
قدماش و انقدر محکم و جدی بر می داشت که با هر گام تن ِ منم می لرزید..
نگاهش به قدری نافذ و سرد بود که طاقت نیاوردم و نگامو به زمین دوختم ولی زیر چشمی می پاییدمش..
رو به روم که ایستاد اب دهنمو قورت دادم..منتظر بودم هران یه چیزی بگه ولی سکوت کرده بود و این سکوت هر لحظه به تشویشم دامن می
زد..
تک سرفه ای کرد و گفت: نگام کن..
چشمامو بستم و روی هم فشار دادم..وای..نمی تونستم..
صداشو برد بالا و گفت: من عادت ندارم یه حرفی رو دوبار تکرار کنم..و همینطور دوست ندارم وقتی دارم با شخص مقابلم حرف می زنم نگاهش
به هر کجا غیر از من باشه..پس نگام کن..
همونطور که یه ریز پشت سر هم حرف می زد منم اروم اروم سرمو اوردم بالا و همین که حرفش تموم شد نگاهه منم تو چشمای سیاهه به
رنگ شبش قفل شد..
حین ِ اینکه تو صورتم زل زده بود بی مقدمه گفت: شایان تو رو می خواد..
اسمش که اومد دهنم از وحشت باز موند..
و با جمله ی بعدیش حس کردم دیگه جونی تو تنم نمونده..
--و من هم قبول کردم..
-چ..چـــی؟؟!!..
خونسرد بود..همینش ازارم می داد..
سرشو تکون داد و پشتشو به من کرد..
@romangram_com