#آرشام_پارت_86

فقط نگاهش کردم..دستش رو رها کردم که به طرف دررفت..
ولی بین راه ایستاد و با صدایی که خوشحالی درش مشهود بود گفت: راستی یه خبر خوش..ارسلان داره بر می گرده..دیشب فرصت نشد بهت
بگم..
ناخداگاه اخم هایم در هم رفت و گفتم: واسه چی میاد؟!..
لبخندش کمرنگ شد..
--ارسلان برادرزاده ی منه..دوست صمیمی ِ تو..فکر نمی کنم 2سال بتونه بین رفاقتتون فاصله بندازه..
جدی گفتم: فقط می خواستم بدونم قصدش از بازگشت به کشورش چیه؟..!اون که عاشق امریکا بود..
--نمی دونم..فقط گفت دیگه از اب وهوای امریکا خسته شده..واسه مدت زیادی مهمونه ماست..
--عالیه..پس دیگه تو انجام ماموریت ها تنها نیستی..به هر حال دوره ی ماموریتای من برای تو هم تموم شده..
--اتفاقا برعکس..می خوام هر دو کنار هم فعالیت کنین..
مکث کوتاهی کردم..
--کی بر می گرده؟..
--درست 1هفته ی دیگه..
تنها سرم را تکان دادم..
با لبخند از سالن بیرون رفت و من هم کنار پنجره ایستادم..
در حالی که از پشت شیشه باغ رو تماشا می کردم ذهنم کشیده شد به گذشته..و ارسلان..
کسی که در ظاهر دوست و در باطن بزرگترین دشمن من محسوب می شد..
دشمنی که..
با خشم دستانم رو گره کردم و فشردم..
*********************
«دلارام»
2روز ِ که توی این اتاق زندونیم کردن و جز خدمتکارا کسی تو اتاق نمی اومد..
که اونم واسه گذاشتن سینی غذا و بردنش می اومدن تو و بدون اینکه حتی یه نگاهه کوتاه بهم بندازن می رفتن..
توی این مدت کارم یا گریه بود یا غصه..
به همه چیز و همه کس فکر می کردم..
وقتی یاد بابام می افتادم آه می کشیدم و فقط می گفتم چـــرا؟!..
چرا وقتی یه ادم ِ ساده لوح یه سنگ میندازه تو یه چاه ده تا ادم عاقل نمی تونن درش بیارن؟!..
چرا بابام با یه ندونم کاری باعث این همه مصیبت شد؟!..
برادرم که فراموش کرده بود خواهری هم داره و نسبت بهش مسئوله..
ناخداگاه پوزخند زدم..اگه مامان یه همچین چیزی رو می شنید می گفت «تره به تخمش میره حسنی به باباش»..
مامانم خدای ضرب المثل بود..از این رفتارش خوشم می اومد..ساده بود و..زیبا..
یادش که می افتادم می زدم زیر گریه و تهش هم به هق هق می افتادم..جوری که صورتمو فرو می کردم تو تشک و ملحفه رو لای دندونام می
گرفتم و لبامو انقدر به روی هم فشار می دادم که از درد بی حس می شد..
و این اشک هام بودن که روی جای جای ملحفه رد پاشون مونده بود..
واسه تک تکشون دلم می سوخت..و در عین حال نفرتم از شایان بیشتر می شد..
با یاداوریش ترس تو وجودم رخنه می کرد ..این که چی میشه و ایا بالاخره وجود منفور شایان ازتوی زندگیم برای همیشه محو میشه یا..
از طرفی به فرهاد فکر می کردم..اینا که منو به اسیری گرفتن نمی تونم یه زنگ کوچیک بهش بزنم..
مطمئنم الان خیلی نگرانم شده..
خدایا چکار کنم؟..!آه..
جلوی اینه ی قدی که توی اتاق بود ایستادم و به سر تا پام نگاه کردم..موهای قهوه ای و بلندم که رنگشون تیره بود و خیلی کم به مشکی می
زد پریشون دورم ریخته بود..
چشمای خاکستریم که انگار دیگه مثل سابق شفاف نبودن..
یادش بخیر..مامانم همیشه می گفت چشمات نقش یه اینه ست..ادمی می تونه نقشش رو توی چشمات ببینه..
وقتی بچه بودم و اینو بهم می گفت سریع می دویدم می رفتم جلو اینه و تو چشمای خودم زل می زدم که شاید بتونم خودمو توش ببینم..
بابام از این حرکتم می خندید و مامان گونه م رو می بوسید..
آه..چه روزای خوبی بود..پر از ارامش..
به چشمای نمناکم دست کشیدم..مژه های بلند و مشکیم در اثر خیسی اشکام به هم چسبیده بودن..
پوست سفیدم مهتابی تر از همیشه بود..

@romangram_com