#آرشام_پارت_85
نگاهش کردم که ادامه داد:من عاشق مادر دلارام شدم ولی بعد از مرگش فهمیدم تمومش ه و س بود..ولی این دختر .. اون کاملا فرق می کنه..
پوزخند زدم..
-چطور؟..!نکنه چون جوونتر و خوشگل تر از مادرشه ؟!..
از پنجره بیرون و نگاه کرد و..
--اره .. ولی اینو مطمئنم اگر ه و س هم باشه علاقه هم وجود داره..حاضرم براش هرکاری بکنم ولی شده 1شب رو با اون باشم..
اخمام تو هم رفت ..برگشت و زل زد تو چشمام..
-- این دختر باعث میشه مثل دوران جوونیم به وجد بیام..هیجانی که تو رگ و خونم تزریق می کنه برام حتی قابل وصف هم نیست..اون شب
که نزدیکش بودم اینو فهمیدم..تا قبل از اینکه ببینمش فراموشم شده بود..ولی اون شب توی مهمونی ..دیدمش..اون منو ندید ولی من تموم
مدت محو تماشاش بودم..و از همون شب نتونستم خیالش رو از جلوی چشمام محو کنم..
انگشت اشاره ش رو به نشانه ی تهدید به سینه م زد و گفت: من دلارام رو می خوام پسر..تا وقتی که فکر می کردیم با منصوری نسبت داره
جاش اینجا بود چون جزو نقشه مون محسوب می شد..ولی از حالا به بعد دیگه نقشه ای در کار نیست و اون دختر با من میاد..
وقتی دید هیچی نمیگم و فقط نگاهش می کنم لبخند کجی گوشه ی لبش نشست و به در سالن اشاره کرد: میگم راننده م بیاد ببرش..تو هم
هر چی که دیدی و شنیدی رو فراموش کن..فقط یه گَپ و گُفت بود و تموم شد..
از کنارم گذشت و در همین حین دستش رو چند بار به روی شونه م زد..
داشت به طرف در سالن می رفت که دست به سینه برگشتم و با صدایی محکم و جدی گفتم: ولی اون دختر از این خونه هیچ کجا نمیره..
سر جاش ایستاد..با یک حرکت ِ تند برگشت و نگام کرد..
با اخم گفت:یعنی چی؟!..
خونسرد جوابش رو دادم: یعنی همین که گفتم..من به اون دختر نیاز دارم..و تا وقتی که کارمو باهاش انجام ندادم حق خارج شدن از این ویلا
رو نداره..
بلند گفت: منظورتو واضح بگو آرشام..چرا در لفافه حرف می زنی؟!..
-منظورم کاملا واضح بود..دلارام از اینجا نمیره..همین..
و با قدمهایی محکم از کنارش گذشتم که با شنیدن صداش بین راه ایستادم..
--بهتره اینکار و نکنی..با من در افتادن عواقبه خوبی نداره ..خودت که باید اینو بهتر بدونی؟..
به اندازه ی کافی حرفاش رو شنیده بودم ولی حق اینکه بیش از این بخواد من رو تهدید کنه رو نداشت..
به ارومی برگشتم و نگاهش کردم..
-من و تو دو گروهه جدا هستیم..ولی در امور مشترک..که اون هم شامل ایده ها و ماموریت هایی می شد که گاه من و گاهی اوقاتم تو انجام
می دادی..از همون اولم شرط کردیم که کار به کار ِ هم نداشته باشیم..من هم نمی خوام با وجود این حرفها زحماته تو رو نادیده بگیرم..
--ولی داری اینکار و می کنی..اون هم به خاطر یه دختر..
-اون دختر برام مهم نیست..مهم کاریه که تو کردی..تو موضوع ِ این دختر هر دو شریک هستیم..
چشمانش رو باریک کرد و مشکوکانه نگاهم کرد..
-تو چه نیازی به دلارام داری؟!..
پوزخند زدم..
--می تونه برام مفید باشه..دختر زرنگی ِ..بی شک نمی تونه بی خاصیت باشه..
--نکنه می خوای بیاریش تو گروهه خودت؟!..
-نـه..به هیچ وجه..
--پس چی؟!..
-فعلا هیچی..ولی در اینده شاید یه کارایی کردم..
خندید..
--تو هم نمی تونی از جسم و اندام ظریفه چنین دختری بگذری درسته؟!..
با همون پوزخندی که بر لب داشتم گفتم: من جدا از بقیه هستم شایان..نگاهه من همیشه به دنبال فواید ِ ادماست نه ا ر ض ا ی جسم..
لبخندش محو شد..اخم کمرنگی بر پیشانی نشاند و گفت: پس می خوام همینجا بهم قول بدی به محض اینکه کارت با این دختر تموم شد بی
چون و چرا ردش کنی طرفه من..
سکوت کردم..به شایان نیاز داشتم..من ادمی نبودم که بی گدار به اب بزنم..برای تک تک کارهام دلیل داشتم و همه رو مهم می دونستم..
سرم را تکان دادم و گفتم: برای بعد ، بعد تصمیم می گیرم..
--نه..همین الان بهم قول میدی..
نفسم رو سنگین بیرون دادم و گفتم: خیلی خب..
نگاهش درخشید و با لبخند به طرفم امد..دستش رو به طرفم دراز کرد ..نگاه کوتاهی بهش انداختم و باهاش دست دادم..
--تصمیم درستی گرفتی..خوشحالم رابطه ی ما همچنان دوستانه پا بر جاست..
@romangram_com