#آرشام_پارت_84
با قدم های بلند وارد سالن شدم..شایان کنار پنجره ایستاده بود که با ورود من برگشت و نگام کرد..
با اخم لبهاشو به روی هم فشرد..
--کجا بردیش؟!..
کمی ایستادم و نگاهش کردم..تو چشمای هم خیره بودیم و من از درون چون اتش می سوختم..
به طرفش رفتم و رو به روش ایستادم..یکی از دستامو بردم توی جیبم و با دست دیگرم به اون اشاره کردم..
-تو چکار کردی شایان؟!..
نگاهش رنگ تعجب به خود گرفت..
--منظورت چیه؟!..
-خودت خوب می دونی منظور ِمن چیه..حرفایی که می زدی حقیقت داشت؟!..
کلافه تو موهاش دست کشید..
--کدوم حرفا؟.!.چی داری میگی؟..!برو سر اصل مطلب..
داد زدم: اصل مطلب همون حرفاییه که بین شماها رد و بدل شد..تو به یه.. زن متاهل نظر داشتی؟!..
کمی نگام کرد و در اخر بلند خندید..انقدر بلند که منم شوکه شدم..
در حالی با تعجب نگاهش می کردم اشکهایی که در اثر خنده ی زیاد به چشماش نشسته بود رو پاک کرد و در همون حال که می خندید
گفت: خیلی حرفت برام جالب بود پسر..باورم نمیشه تو داری اینو میگی..
به اوج عصبانیت رسیده بودم ..می دونستم از شایان هرکاری ساخته ست ولی فکرشم نمی کردم انقدر بی وجود باشه که بخواد با زنای شوهردار
هم رابطه برقرار کنه..
و با خشم کنترل شده ای رو بهش داد زدم: من هر خری که باشم کثافت نیستم..خودت می دونی که چقدر از خیانت متنفرم..می دونی که
چنین صحنه هایی ازارم میده..پس چـــــــــرا؟!..
دیگه نمی خندید و اون هم با عصبانیت تو چشمای من خیره شده بود..
--بفهم داری چی میگی آرشام..اره می دونم تو از این جربزه ها نداری..واسه همین میگم نتونستم کامل تو اموزشت موفق باشم..تو اونی که من
می خواستم نشــــدی..
-نشدم چون نخواستـــم .. تو خودتم خوب می دونی مقصود من از این حرفا چیه..پس حق نداری هر حرفی که خواستیو رو زبونت بچرخونی
شایان..
داد زد: من هرکار که بخوام انجام میدم..و اینو بدون من عاشق اون زن بودم..
-ولی اون شوهر داشت..
بلندتر گفت: داشت که داشت..واسه م مهم نبود که شوهر داره یا نه..من اونو می خواستم واسه ی همینم..
فریاد کشیدم: زدی وخانواده شو نابود کـــردی اره؟..
--حِرفه ی من همینه ارشام..نابودی..نکنه فراموش کردی؟!..
با خشم پشتم رو بهش کردم و به حالت عصبی تو موهام دست کشیدم..
-حِرفه ت چیه لعنتی؟..!بی ابرو کردن یه زن شوهردار؟..!یعنی حتی ذره ای وجدان در تو نیست؟!..
بازومو گرفت و رو به روم ایستاد..
--تو که از منم بی وجدان تری پسر..تو که یکی یکی دخترای مردم و به خاک سیاه می نشونی چرا این حرفا رو می زنی؟..تو که به فلاکت می
کشونیشون و تَهِشم یه تف میندازی تو صورتشون و میگی از همتون متنفرم چی؟..چیه حالا جلوم وایسادی و واسه من دَم از وجدان می
زنی؟!..
-اره من اینکار رو کردم..افتخارم می کنم و توش حرفم نیست..ولی اونا با بقیه فرق می کردن..کاری به جسمشون نداشتم و فقط روحا می
خواستم تخریبشون کنم..من با روح اون دخترا کار داشتم نه چیز دیگه..خودت هم می دونی قصدم چی بوده..
--ولی برای اون کار وجدانت خوابه ..پس چرا از من توقع داری از چیزی که می خوام چشم پوشی کنم؟!..
فریاد کشیدم: من از خیانت متنفرم لعنتی..
اون هم بلند داد زد: ولی من نه..من به هر کَس و ناکَسی خیانت می کنم و کَکَمَم نمی گزه..من با تو فرق دارم اینو تو گوشات فرو کن آرشام..
به تلخی پوزخند زدم..
-اره فرق داری..من بد شدم چون باید بد می شدم..من گناه کردم چون باید تبدیل به سنگ می شدم..من تو زندگیم با خشم اُنس گرفتم چون
برای رسیدن به هدفم باید پست ترین ادم می شدم..ولی سرتا سر زندگیم از خیانت متنفر بودم و هستم..چون برام به بدترین شکل ممکن
خاطراتم رو زنده می کنه..خاطراتی که این همه سال خواستم ازشون فرار کنم ..ولی..
--نتونستی..نتونستی آرشام..
فریاد زدم: اره نتـــــونستم..می دونی چرا؟.!.چون می خواستم یادم بمونه و از این یاداوری زجر بکشم..می خواستم با زجر کشیدن خودم به
قدرت برسم..قدرتی که هیچ احدی نتونه باهام برابری کنه..اونوقت بود که می تونستم بشم همون آرشامی که براش تلاش کردم..
--ولی تو داری تموم زحماته منو به باد میدی..
@romangram_com