#آرشام_پارت_83
هرچی که جلو دستم می اومد و بر می داشتم و بدون اینکه ببینم به هدف می زنم یا نه به طرفش پرت می کردم و جیغ می کشیدم..
صدای شکستنشون اعصابمو تشدید می کرد..
یکی از پشت بغلم کرد و سفت نگهم داشت..به دستاش چنگ انداختم ولی ولم نکرد..خودش بود..
دیدم که شایان با صورت سرخ شده از خشم داره میاد طرفم و وقتی بهم رسید بی معطلی سیلی محکمی خوابوند زیر گوشم که برای چند
لحظه حس کردم سرم سنگین شده و گوشم داغ کرد..
--خفه شو ه ر ز ه..فک کردی کی هستی؟..!چیه دور برداشتی؟..!به من میگی بی وجود اره؟.!.حالیت می کنم با کی طرفی..
دستمو گرفت و خواست منو از تو بغلش بکشه بیرون ولی نتونست..آرشام منو سفت نگه داشته بود..
شایان فریاد زد: ولش کن آرشام..بذار حالیش کنم..می خوام بهش بفهمونم کسی نمی تونه تو روی شایان اینطور گستاخی کنه..وقتی زبونش و
ازته بُردیم و انداختم جلوش اونوقت حسابه کار دستش میاد..پس بذار بیـــاد..
منو می کشید ولی اون ولم نمی کرد که فریاد آرشام باعث شد گوشم سوت بکشه..
--تمومش کن شایان..همه چی رو فهمیدم..
شایان سکوت کرد و منم تو بغل اون داشتم از حال می رفتم..حس کردم جسمم داره سنگین میشه..زیر لب التماسش می کردم..
مثل پرکاه بلندم کرد..چشمام نیمه باز بود ولی صورتش و می دیدم که تو فاصله ی کمی ازم قرار داشت..
نهایت سعیم و کردم تا بتونم حرف بزنم..
لب باز کردم و درحالی که از پشت ِ پرده ی اشک تو چشماش زل زده بودم با التماس نالیدم: تو رو قرآن.. نذار منو ..با خودش ببره..حاضرم یه
عمر عذاب اسارت رو به جون بخرم ولی.. گیره این ادم نیافتم..به خدا خودمو ..می کشم..حاضرم بمیرم.. ولی..
با هق هق چشمامو بستم و سرمو به طرف راست چرخوندم..صورتم تو سینه ی مردونه ش فرو رفت..دست چپمو مشت کردم و گذاشتم رو
سینه ش..
اشکام انقدر شدت داشت که قسمت جلوی پیراهنش رو کمی خیس کرد..
صداش رو شنیدم که عصبی رو به شایان گفت: همینجا باش..می خوام باهات حرف بزنم..الان بر می گردم..
حرکت کرد و منم بی جون لای چشمامو باز کردم..
هنوز گریه می کردم که شایان تند گفت: کجا؟!..
جدی جوابش رو داد: گفتم بر می گردم..
--خیلی خب ولی حق نداری اونو جایی ببری..الان میگم راننده م بیاد ببرش تو ماشین..
اینبار صدای فریادش باعث شد همونطور که تو بغلش افتاده بودم بلرزم و چشمامو ببندم..
--شایـــــان به اندازه ی کافی اعصابم داغون هست.. پس لطفا بشین و منتظرم باش..
و دیگه چیزی نشنیدم .. وقتی تو بغلش تکون می خوردم حس کردم داره از پله ها بالا میره..
بعد از چند لحظه رو به یه نفر گفت: در و باز کن..
و صدای مرد غریبه تو گوشم پیچید: اطاعت قربان..
صدای قدم هاش رو می شنیدم..و زمانی که حس کردم منو گذاشت روی تخت چشمامو با وحشت باز کردم..
خواست دستشو برداره که نذاشتم و مچ دستشو گرفتم..
می دونستم اونم یکی از همیناست .. ولی یه حسی بهم می گفت از شایان بدتر نیست..شاید چون می دونستم شایان چجور ادمیه به این مرد
التماس می کردم..
رو پیشونیش اخم غلیظی نشسته بود و چشماش هم نافذتراز همیشه به نظرمی اومد..
لبای خشک شده م رو با زبونم تر کردم و در حالی که ملتمسانه تو چشماش خیره بودم مظلومانه نالیدم: منو بکش و ..نذار به دست اون
بیافتم..نذار وقتی دستش بهم رسید خودمو.. بکشم..اینکه همینطوری بمیرم.. برام مهم نیست ولی.. نمی خوام وقتی جسمم توسط اون پست
فطرت تصاحب شد ..دست به.. خودکشی بزنم..اونجوری همه چیزمو می بازم ولی اینجوری که بمیرم ..لااقل می دونم.. بازنده نبودم..
اروم ولی با صدایی که لرزش درش محسوس بود حرفام و بهش زدم..اونم هیچی نمی گفت و فقط با اخم نگام می کرد..
فاصله ی صورتش با صورتم شاید 1وجب هم نمی شد..واسه همین وقتی تو صورتم نفس می کشید داغی و حرارتشون رو روی پوست صورتم
حس می کردم..
هیچی نمی گفتم و فقط نگاش می کردم..
مچ دستش وبه تندی از تو دستم دراورد و نگاهشو ازم گرفت..
با قدم های بلند از در بیرون رفت و قبل از بسته شدن در شنیدم که به اون مرد گفت: مراقب باش ..هیچ کس جز من حق وارد شدن به اتاق رو
نداره..
و در بسته شد و صدای شیون و زاری من هم بلند شد..
خدایا سرنوشته من چی میشه؟!..
«آرشام»
ذهنم به کل از کار افتاده بود..با حرفایی که شنیدم و..التماس های اون دختر..خاطرات بدی رو توی ذهنم زنده می کرد..خاطرات ..ِ خیلی بد..
@romangram_com