#آرشام_پارت_81

از این رفتاراش چیزی سر در نمیارم..از طرفی دیگه به دردم نمی خورد..ولی خب نمی تونم ولش کنم..برام دردسر ساز می شد..
حتم داشتم که اگر شایان باخبر بشه این دختر توی این بازی هیچ کاره ست روی پیشنهادش پافشاری می کنه..
ولی تا زمانی که به راز میان این دو پی نبردم جلوی تموم حرکاتش رو می گیرم..
برای همین امشب باهاش تماس گرفتم و گفتم فردا می خوام ببینمش..اون هم اول وقت..
کلافه نگاهم رو از بیرون گرفتم و به طرف تخت رفتم..
دکمه های بلوزم رو باز کردم و به پشت دراز کشیدم..
نگاهم به سقف اتاق دوخته شده بود ولی فکرم توی اتاق نبود..
************************
--چی شده آرشام؟..!دیشب که خبرم کردی بیام اینجا پیش خودم گفتم حتما مسئله ی مهمی پیش اومده ، به جای اینکه تو بیای پیش من
ازم خواستی اول وقت بیام اینجا..حالا بگو چی شده؟!..
پا روی پا انداختم و خیره شدم تو صورت و نگاهه کنجکاوش..
به ارومی قضیه ی نامه ی منصوری رو براش تعریف کردم..لحظه به لحظه تعجبش بیشتر می شد..
در اخر با عصبانیت از جا بلند شد و شروع به قدم زدن کرد..
دست راستش رو مشت کرد و به کف دستش کوبید..
--می دونستم..می دونستم بالاخره زهرشو میریزه..اون به همین اسونی دست بردار نیست..اصلا با اون همه نگهبان و مراقب چطور تونسته بیاد
تو ویلا؟!..
-حتما با گریم تغییر چهره داده..پاکت رو چسبونده بود به در پشتی باغ .. اونجا هم که نگهبانی نبود..
--پس می دونسته داره چکار می کنه..بی وجود ِ پست..
یک دفعه ایستاد..برگشت و نگام کرد..نگاهه دقیقی بهش انداختم..نگاهش برق خاصی داشت که می تونستم حدس بزنم دلیلش چی می تونه
باشه..
--با دلارام چکار کردی؟!..
بی تفاوت به بالا اشاره کردم و گفتم: بالاست..هنوز هیچی..
--یعنی چی که هنوز هیچی؟..!مگه قرار نشد وقتی کارت باهاش تموم شد اونو به من بدی؟!..
به ارومی از روی مبل بلند شدم و ایستادم..
به طرف پنجره ی های بلندی که در کنارهم به ردیف کنار دیوار کار شده بود رفتم و رو به روشون ایستادم..
در حالی که بیرون رو نگاه می کردم جدی گفتم: همونطور که می دونی من قول وقراری باهات نذاشتم..
--چی میگی آرشام؟..!به چه جراتی با من اینطور حرف می زنی؟!..
به تندی برگشتم و نگاهش کردم..
-جرات؟!..
با عصبانیت تو چشمانم خیره شد..
همراه با پوزخند گفتم:از اون دختر چی می خوای؟..زمانی که دلیلش رو بفهمم تصمیم می گیرم باهاش چکار کنم..
کلافه و عصبانی تو موهاش دست کشید و گفت:تو می خوای براش تصمیم بگیری؟..!چی پیش خودت فکر کردی پسر؟.!.من به قول تو استادت
بودم و هستم..حق نداری اینطور گستاخانه تو روی من بایستی..
کمی صدام رو بالا بردم و گفتم:تو که می گفتی منو به خوبی می شناسی پس این همه سوال برای چیه؟..!تو که می دونی من به هیچ کس نه
باج میدم و نه میذارم بهم دستور بده پس چرا ازم توقع داری هرحرفی که زدی بگم چشم؟!..
نه شایان..من و تو از قبل قول و قرارمون یه چیزه دیگه بود..کار در برابر ِ کار..هر دوی ما برای هم استفاده داشتیم..تو استادم بودی و من بهت
دِین داشتم..ولی بعد از اون کارت که بهم گیر بود من برات انجام می دادم..ودر عوض تو هم به تموم نقشه ها و ایده های من نه نمی گفتی..
بلندتر داد زدم: پس دردت چیه شایان؟!..
با یک قدم بلند جلو اومد و فریاد زد: دردم اون دختریه که اون بالا حبسش کردی..دلارام..من اونو می خوام..
حالا هر دو در مقابله هم ایستاده بودیم و با فریاد جواب همدیگه رو می دادیم..
-می خوام دلیلش رو بدونم..
--چرا دلیلش این همه برات مهمه که نمی تونی از این دختر هم مثل بقیه ی دخترا بگذری؟!..
-این دختر برای من پَشیزی ارزش نداره..پس بذارهمین اول ِ کار خیالت و راحت کنم ..ولی ما با هم نقشه ی دزدیده شدنش رو کشیدیم و
الان من باید بدونم تو برای چی می خوای اونو به دست بیاری؟.!.پس طَفره نرو و دلیلت رو بگو..
نفس عمیق کشید..کلافه چشمانش رو بست و باز کرد..بعد از چند لحظه نگاهش رو به من دوخت و به ارومی گفت: ببین آرشام..خودت خوب
می دونی که تو برام با پسرم هیچ فرقی نمی کنی..دوست داشتم بشی یکی مثل خودم ولی تا حدودی تونستم تو راه تعلیمت موفق باشم ولی نه
کاملا..من جای پدرت هستم و تو جای پسرمی..پس اینو بدون که نمی خوام مقابل هم قرار بگیریم..
-با این حرفا می خوای به کجا برسی شایان؟!..

@romangram_com