#آرشام_پارت_80

طولی نگذشت همون زن جوونی که اون شب بهم لباس داد تو درگاه ظاهر شد و مطیع سرش رو زیر انداخت..
--بله اقا..
--امشب توی این اتاق می مونی..کامل زیر نظر می گیریش..پشت در نگهبان میذارم اگه مشکلی بود خبرش می کنی..
زن با اخم به من نگاه کرد وسرش رو تکون داد: چشم اقا..
نگام کرد..منظورش به من بود ولی به ظاهر طرف صحبتش اون زن بود..
--فردا اقای شایان میان اینجا..یه کار فوری باهاشون دارم و هر وقت که اومدن منو خبر می کنید..فهمیدی؟..
--بله اقا..حتما..
به صورت رنگ پریده م پوزخند زد و از در بیرون رفت..
خدایا چرا گفت شایان فردا میاد اینجا؟!..
نکنه منو بده به اون عوضی؟!..
خدایا بدبختیای من پس کی تموم میشه؟!..
چرا هر کجا که میخوام برم و هرکار که می خوام بکنم تهش ختم میشه به اون ناکِس ِ پست؟!..
کسی که اول خانواده م رو نابود کرد و حالا چشم دوخته به من و می خواد منو هم به کثافت بکشونه..
خدایا نذار دستش بهم برسه..نذار..
*****************************
اون شب یه ثانیه هم خواب به چشمام نیومد..
همه ش تو فکر فردا بودم و اینکه چی قراره بشه؟!..
اون زن هم که اسمش گندم بود روی صندلی نشسته بود و کتاب می خوند..
رفتارش خیلی اروم بود..نه حرفی می زد و نه حتی نگام می کرد..
با ارامش نشسته بود و مطالعه می کرد..
من دارم اینجا از درد غصه واسه فردام مثل ادمایی که فردا حکم اعدامشون می خواد اجرا بشه هر ثانیه ده دفعه جون میدم این بی خیال داره
کتاب می خونه..هه..تقصیری َم نداره..د ِ اخه به این بدبخت چه که تو دله من چی داره می گذره؟!..
افتاده بودم رو تخت ..گوشه ی لبم هنوزمی سوخت..
وقتی تو اینه به خودم نگاه کردم رنگ صورتم با گچ دیوار مو نمی زد..
گوشه ی لبم کبود شده بود و خون روی زخمم خشک شده بود..
انگشتامو لا به لای موهای پرپشت وبلندم فرو کردم و سرمو محکم فشار دادم..
گیج و منگ بودم..عین دیوونه ها با خودم زمزمه می کردم..
داشتم دق می کردم که فردا چی میشه؟!..
پیش خودم این احتمالات رو می دادم که یا گیر شایان میافتم و بدبخت میشم..یا به دست این خون آشام کشته میشم..
دیگه از این دو حالت که خارج نبود..
پس خدایا به دادم بـــــرس!!..
*******************************
«آرشام»
اون دوتا نگهبان بی خاصیت رو سپردم دست بچه ها تا یه گوشمالی ِ حسابی بهشون بدن..
با اینکه دختره امشب نتونست از ایجا فرار کنه ولی اونها قانون منو زیر پا گذاشته بودند و از دستوراتم سرپیچی کردند..
با علم به اینکه می دونستند عاقبته اینکارشون چی میشه..
خوابم نمی برد..پشت پنجره ی اتاقم ایستاده بودم و بیرون و نگاه می کردم..امشب هوا گرفته بود ولی از بارون خبری نبود..
دستام رو بردم پشتم و به اسمون ِ شب زل زدم..تو دلم با خودم حرف می زدم..
اینکه با این دختر چکار کنم؟!..
چرا شایان اون شب اصرار داشت که برای گرفتن این دختر از من قول بگیره؟!..
ربطشون رو به هم درک نمی کردم..
شایان و..
دلارام..دختری گستاخ با نگاهی وحشی..لقبی که من بهش داده بودم برازنده ش بود..گربه ی وحشی..با چشمای خاکستری و شفافی که داشت
و رفتار و لفظ بی پرواش..
دختری که نمونه ش رو تو زندگیم خیلی کم دیده بودم..وقتی نگاهش می کردم ترس رو تو چشماش می دیدم ولی تعجبم از این بود که با
وجود این همه ترس باز هم به گستاخیش ادامه می داد و..
با جملات ِ تند و تیزش من رو بیش از پیش عصبانی می کرد و زمانی هم که می دید تو اوج عصبانیت هستم مثل یه گربه تو خودش مچاله
می شد و نگاهش رو مظلوم می کرد..

@romangram_com