#آرشام_پارت_79
صدای بسته شدن در رو که شنیدم ترسون سرمو بلند کردم و موهامو زدم کنار..
دستمو گذاشتم رو مبل و تو جام نشستم..جلوم با ژست خاصی وایساده بود..
ابروهای پرپشتش تو هم گره خورده بود و نگاه نافذش تو چشمام قفل شده بود که..
به طرفم قدم برداشت..
با ترس خودمو به پشتی مبل چسبوندم..نگاهش یه جوری بود..خشم و عصبانیت از تو چشماش شعله می کشید..
همونطور که اروم به طرفم می اومد و نگاهش روی صورتم خیره بود..با لحن عصبی گفت:جراتت قابل تحسین ِ..اینکه تونستی راه فرارت رو پیدا
کنی و..
با ترس و لرز مسخ نگاهش شده بودم که به طرفم خیز برداشت و کشیده شدن بازوم توسط اون همراه شد با صدای جیغ بلندی که از ته
حنجره م بیرون اومد و گلوم به شدت سوخت..
--دیگه حتی واسه ی ترس هم دیر شده گربه ی وحشی..
بازومو محکمتر فشارداد و گفت: اره ..تو که خوب وحشی بازی در میاری..پس چرا الان تو چنگال ِ من اسیری؟..
و بلندتر زیر گوشم داد زد: می بینــــی؟..درد و حــــس می کنی؟..لذت داره اره؟..
و همچین بازومو فشار داد که صدای جیغم به اسمون رفت..دردش جوری بود که نمی تونستم طاقت بیارم..گفتم الان ِ که استخون دستم و
بشکنه..
-تو رو به هر کی و هر چی که می پرستی قسم ولم کن..بذار برم..من که کاریت ندارم نامرد..پس..
فریاد کشید:به چه جراتی فکر فرار به سرت زد؟..فرار ازخونه ی من؟..فکر عاقبتش رو نکردی نه؟.ولی دیر شده..اون موقع باید به فکر الانت می
بودی.. نامرد؟ باشه ..می خوام نشونت بدم یه نامرد چه کارایی می تونه بکنه..
تقلا کردم تا دستمو ول کنه ولی محکم نگهم داشت..با حرص داشتم باهاش می جنگیدم و زیر لب فحشش می دادم جوری که نشنوه ولی
سیلی که خوابوند زیر گوشم باعث شد برق از چشمام بپره و ساکت شم..
پرتم کرد رو مبل که دست یخ زده م رو گذاشتم روی صورتم..درست همون سمتی که بهم سیلی زده بود..
موهام ریخته بود تو صورتم واسه همین نمی دیدمش..ولی شدت سیلی انقدر زیاد بود که اشک تو چشمام حلقه بست و حس کردم گوشه ی
لبم داغ شد..
با دست لرزونم به گوشه ی لبم دست کشیدم و با حس اینکه نوک انگشتام خیس شده بهش نگاه کردم..از لبم خون می اومد..
هق هقم و تو گلو خفه کردم..حالا انقدری ازش می ترسیدم که جیکمم در نمی اومد..
با خشم سرم فریاد کشید: اون منصوری رذل تموم مدت داشت منو بازی می داد..تو اینجا اسیرم بودی و اون داشت به ریشم می خندید..
نفس نفس می زد..
--می دونی چیه؟..تو دیگه واسه م فایده ای نداری..وقتی که فکر می کردم می تونم ازت استفاده کنم واسه رسیدن به منصوری و پایمال کردن
اهدافش تیرم به سنگ خورد و فهمیدم تو به عنوان یه مهره ی ریز هم تو زندگی اون کفتار به حساب نمیای..
چشمام و روی هم فشار دادم و اشکام صورتمو خیس کرد..
گونه م داغ شده بود و شوری خون رو تو دهنم حس می کردم..
شونه هام از زور گریه می لرزید ولی کاری نمی کردم که موهام به شدت از پشت کشیده شد..
جیغ کشیدم و سرمو گرفت بالا .. زل زد تو صورت غرق در اشکم و داد زد: فردا صبح اولین کاری که بکنم تکلیف ِ تو رو مشخص می کنم..
نگاه پر از اشکم رو تو نگاه سرخ از عصبانیتش دوختم و در حالی که سعی داشتم هق هقم و خفه کنم با صدایی مرتعش گفتم: اگه ..می
خوای..م..منو بکشی..ت..تو رو..تورو خدا همین الان ..این کار و بکن..
با اخم غلیظی زل زده بود بهم..نگاهش توی چشمای نمناکم در گردش بود که یک دفعه سوالی ازم پرسید که بی اندازه باعث تعجبم شد..
--شایان تو رو واسه چی می خواد؟.!.
ربطشو به موضوع امشب نمی فهمیدم ولی سوالش باعث وحشتم شد..یه جور زنگ خطر..
نکنه می خواد منو بده به اون کثافت؟!..
من من کنان با ترس گفتم: اون..اون عوضی..اون می خواد..من..
موهامو اروم کشید که اخمام جمع شد..
--درست حرف بزن تا از ریشه درشون نیاوردم..شایان ازت چی می خواد؟..!چرا انقدر براش مهمی؟!..
زبونم از کار افتاده بود..منی که همیشه حاضر جواب بودم و نمی تونستم جلوی زبونم و بگیرم حالا لال مونی گرفته بودم..
چی باید می گفتم؟..!اصلا چرا بهش چیزی بگم؟..!مگه اون کیه؟..!چرا باید از مسائل خصوصی زندگی من با خبر می شد؟!..
با تکون محکمی که بهم داد به خودم اومدم..
--خیلی خب ، مثل اینکه اینجوری زبونت باز نمیشه..
موهامو ول کرد و ازم فاصله گرفت..به صورتش دست کشید و یقه ی لباسش رو مرتب کرد..
در اتاق رو باز کرد و بلند صدا زد: گندم..
تموم مدت سکوت کرده بودم و فقط نگاش می کردم..هنوز گریه م بند نیومده بود..
@romangram_com