#آرشام_پارت_76
--پس چرا دیر کردی؟!..
--چی شده مگه؟..!خیر سرم رفتم ت ر گـ....ن بزنم بیام..
--هیچی اومده بود سرکشی..خیلی هم شکار بود..
--بی خیال الان رفت دیگه هم نمیاد..بیا بریم اونطرف ببین چه خبره..
--چطور؟!..
--مهموناش رفتن خودشم که اینوره..کسی تو ویلا پشتی نیست بریم یه دلی از عزا در بیاریم..
--نه سه میشه ضایع ست..عین جن بو داده می مونه یهو سر می رسه..
--نترس ..یه کم دل و جرات داشته باش..با این هیکلت قد ِخر هم حالیت نیس..
--خفه شو، وگرنه..
--بیخیال پسر..بیا بریم یه کم عشق و حال کنیم..
سکوت کردن..
خدا کنه بگه باشه و برن شرشون کم شه..خدا خیر بده اونی که داره این یکی رو ت ح ر ی ک می کنه..فقط جونه من زودترررررر..
--باشه ولی زود بر می گردیم..می شناسیش که عصبانی بشه هیچی جلودارش نیس..
--خیلی خب بیا بریم .. دیگه یه دختر که اینهمه نگهبان و مراقب نمی خواد..
--لابد یه چیزی هست که انقدر روش حساسه..
--حالا هرچی پایه ای دیگه؟..
--اره بریم..
و صدای قدم هاشون رو شنیدم و سرمو کردم بیرون..
ای قربونت برم خدااااااااا..یه بار شانس بهم رو کرد دمت گرم نذاشتی عُقده بشه رو دلم..
حالا که تا اینجاش کمک رسوندی بقیه ش رو هم بخیر بگذرون لااقل بتونم یه خاکی تو سرم بریزم..
چون پنجره لبه دار بود و کمی تو بود دیده نمی شد که پنجره بازه ..ولی اگه خم می شدم منو می دیدن..
بهترین راه ملحفه و روتختی و لباسای توی کمد بود..باید بهم گره شون می زدم..
سریع دست به کار شدم..چند دقیقه وقتم و گرفت ولی با سرعت و محکم گره ها رو می زدم و می رفتم سر وقته بعدی..
وقتی 2تا ملحفه و یه روتختی و 3تا شلوار و 2تا پیراهن رو به هم گره زدم اندازه شد..بستم به پایه ی تخت چون چیز دیگه ای تو اتاق
نبود..کمد هم که کلا فاصله ش با پنجره زیاد بود..
ملحفه رو به سرش بستم و وقتی خوب اطراف و دید زدم از پنجره انداختمش بیرون..
بلوزم که یه تونیک ِ نسبتا بلند بود ، پس مشکلی نداشت..شالمو روی سرم محکم کردم..حالا وقتش بود..
همیشه از بلندی می ترسیدم ولی الان فرصته فک کردن به این چیزا نبود..باید چشمامو می بستم وگرنه یه لحظه هم نمی تونستم ببینم پایین
چه خبره..
رفتم لب پنجره نشستم و با ترس و لرز ملحفه رو گرفتم تو دستم..سفت نگهش داشتم و خودمو از پنجره ول کردم..
وای که قلبم اومد تو دهنممممم..زیر پام خالی شده بود و تا سر حد مرگ هم ترسیده بودم..
دستام یخ بسته بود ولی محکم ملحفه رو چسبیده بودم..
چشمامو رو هم فشار دادم تا یه وقت نگام به پایین نیافته..اروم اروم خودمو کشیدم پایین..
ملحفه رو اروم اروم ول می کردم و سُر می خوردم پایین..خیلی سخت بود..یعنی پایه ی تخت انقدر ظرفیت داره که بتونه منو نگه داره؟..!وای
خدا خودت کمکم کن..
نمی دونم چقدر از راه رو رفته بودم شاید نصفش و یا شاید هم بیشتر که یکی اون پایین با صدای بلند گفت: دختره ی احمق داری چه غلطی
می کنی ؟.!.
یا امام هشتم..یا پنج تن..یا باب الحوائج..بدبخت شدمممممممم..
با ترس چشمامو باز کردم و نگامو انداختم پایین .. خودش بود..پایین وایساده بود و با عصبانیت و ابروهای گره خورده نگام می کرد..
با دیدنش دیگه کلا جون از تنم در رفت و خواستم ملحفه رو محکمتر نگه دارم که نتونستم و به پشت پرت شدم پایین..
چشمامو محکم روی هم فشار دادم..
خدایاااااااااااااا..الان میمیرم..
نه..
نــــه..
نــــــه..
****************************
چشمامو باز کردم..چرا همه چی تاره؟..!کم کم داشت دیدم واضح می شد ولی هنوز گیج و منگ بودم..
-وای خدا یعنی مردم؟..!یعنی مرگ انقدر راحته؟..!نه دردی نه چیزی..خدایا دمت گرم زجرم ندادی..چه مرگه ارومی داشتم..
@romangram_com