#آرشام_پارت_75

می دونم که جراتش رو نداری..پس تلاش بی فایده ست..
امیدوارم با دلارام بهت خوش بگذره..دختر زیبایی ِ..به کار من نمی اومد ولی شاید برای تو..
جون اون برام هیچ ارزشی نداره..ولی تو می تونی باهاش خیلی کارها بکنی..
ل ذ ت..ب ن د گ ی..یا حتی مرگ..
به هر حال استادت شایان بوده..کسی که دارای خصوصیات غ ی ر ا خ ل ا ق ی زیادیه..مردی مغرور و متکبر و در عین حال خوشگذران و ب و
ال ه و س..
موفق باشی مهندس آرشام تهرانی»
*******************************
برگه رو تو دستام مشت کردم..دوست داشتم جای این گردن منصوری تو دستام بود و انقدر فشار می دادم تا با ل ذ ت بتونم جون دادنش رو به
چشم ببینم..
از روی مبل بلند شدم و با قدمهای بلند از ویلا بیرون رفتم..
به حدی عصبانی بودم که حتی نفس کشیدن هم برام سخت شده بود..
گلدون نسبتا بزرگی که کنار پله قرار داشت رو با خشم و نعره ای بلند هُل دادم و صدای شکستنش روح و روانم رو نوازش داد..
چند تا از خدمتکارا بیرون امدن که بلند فریاد کشیدم: گورتونو گم کنین..
چند قدم رفتن عقب که عین شیر زخمی به سمتشون حمله کردم و نعره کشیدم: مگه با شماها نبودم لعنتیا..برین تا همتون و از دم قتل عام
نکردم..د یالا..
با ترس به طرف سالن دویدند..
به حالت عصبی تو موهام چنگ زدم و از پله ها پایین رفتم..
باید می رفتم پشت باغ..همونجایی که اون کثافت پاکت رو گذاشته بود..
می کشمت منصوری..قسم خوردم که گیرت میارم پس همین کارو هم می کنم..
کسی تا به الان نتونسته اینطور بازیم بده..کثافت به روز سیاه می نشونمت..پست فطرت ِ رذل..
هر چیزی که جلوی راهم بود رو می زدم و نابود می کردم..می خواستم به این وسیله خشمم رو خالی کنم و به ارامش برسم..
ولی بازهم فایده ای نداشت..
************************
«دلارام»
انگار مهمونی گرفته بودن..سر و صداش می اومد..
اینجوری شاید به نفع من می شد و راحت تر می تونستم از این قفس ِ کوفتی فرار کنم..
بالاخره تا اخر شب تونستم توری رو از جا بکنم..خیلی سخت بود حتی 2جا از دستم رو زخمی کردم ولی مهم نبود..از اینجا خلاص بشم به
همه ی این مکافاتاش می ارزه..
حالا راحت می تونستم بیرون و نگاه کنم..
اروم خم شدم تا ببینم فاصله م با پایین چقدره؟!..
رو به روم یه ساختمون قرار داشت ..یعنی 2تا ویلا توی یه باغ ؟!..
به پایین نگاه کردم..ووی ددم..این..این چرا انقده بلنده؟!..
حالا چه خاکی بریزم تو سرم؟..
یه سایه دیدم که تندی سرم و کردم تو..باز طاقت نیاوردم خم شدم ببینم چه خبره ولی فقط صداشون رو شنیدم..سرمو از پنجره کردم تو تا
متوجه ِ من نشن..
--اوضاع مرتبه؟..
-بله قربان..
--پس اون یکی نگهبان کجاست؟!..
--....
--با تو بودم..اون یکی تنه لش کدوم گوریه؟!..
--گل..گلاب به روتون قربان..چیزه..رفته دستشویی..
داد زد: گندتون بزنن..پس چرا لالمونی گرفتی؟..بعد از مکث کوتاهی با خشم گفت: چارچشمی همه جا رو می پایین..شیرفهم شد؟!..
--ب..بله قربان..
دیگه صدایی نشیدم..خم شدم که با دیدن یکی از اون هیکلیا با ترس سرمو دزدیدم..
وای اینجور که بوش میاد 2تا نگهبان زیر پنجره کشیک میدن..
خبر مرگتون بیاد مگه ت ر و ر ی س م گرفتین؟..!پشت در اتاق نگهبان..زیر پنجره نگهبان..این دیگه چه وضعشه؟!..
باز صداشون رو شنیدم..اینبار نگهبانه با یکی دیگه داشت حرف می زد..

@romangram_com