#آرشام_پارت_74
نگاهه مرددی بهم انداخت و گفت: چرا بدت اومد آرشام؟..!اصلا باورم نمیشه دوستش نداشتی..
دستهام رو مشت کردم تا بتونم تا حدودی خودم رو کنترل کنم..و موفق هم شدم..
به دروغ جوابش رو دادم: چون دوست ندارم برای اولین بار از طرف یه دختر..
نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم: رابطه ی ما خیلی زود شروع شد و رو دور ِ تند افتاد..پس لطفا عجله نکن..
لبخند زد و همراه با ناز به ارومی دستم رو گرفت..
--باشه عزیزم..هر چی تو بگی..
نگاهم رو ازش گرفتم..
وقت اجرای نقشه م بود..نگاهم به منوچهری افتاد..
رو به شیدا کردم و گفتم: من باید برم..تا بعد..
--باشه..فقط زیاد منتظرم نذار..
نگاهش برام سنگین بود و از کنارش گذشتم..
تا به کی باید تحملش می کردم؟!..
مطمئنا تا زمانی که بهش نیاز داشتم..
برای به اتمام رساندن نقشه م..
***********************
معامله ی دروغین در یکی از اتاق ها انجام شد ولی اثری از منصوری نبود..مهمانی به اتمام رسید ولی باز هم بی نتیجه ماند..
داخل سالن نشسته بودم و در حالی که عمیقا در فکر فرو رفته بودم با شنیدن صدای یکی از خدمه ها به خودم امدم..
-چی می خوای؟..
پاکت سفیدی رو به طرفم گرفت..
--اقا فکر می کنم این برای شماست..
پاکت رو گرفتم و پشتش رو نگاه کردم.. « شکستت رو بهت تبریک میگم آرشام تهرانی..»
با اخم رو به خدمتکار داد زدم: کی اینو بهت داد؟..
با ترس یک قدم به عقب برداشت..
--ه..هیچ..هیچکی اقا..به خدا زده بودن به در آشپزخونه..
-یعنی چی؟..!پس شماها اونجا چه غلطی می کردید که ندیدین کار ِ کی بوده؟..
--اقا به خدا دارم راستش و میگم..چسبونده بودن به در پشتی که تو اشپزخونه ست..همون دری که به پشت باغ باز میشه..
نفسم روبا خشم بیرون دادم..
-برو بیرون..
--چ..چش..چشم..چشم اقا..
و با قدمهایی بلند از سالن بیرون رفت..
نگاهی بهش انداختم..مطمئن بودم از طرفه خودشه..
با یک حرکت عصبی همراه با خشم در پاکت رو باز کردم..
«از اینکه نقشه ت به نتیجه نرسید چه حسی داری؟..
آرشام تهرانی..کسی که سرتا سر زندگیش ادعای زرنگی می کرد امشب ناکام موند..
یادت نره که تو هنوز خامی و بی تجربه..ولی من سالهاست با ادمایی مثل تو و شایان سر و کار دارم..
تصور چهره ی پر از خشم تو برام ل ذ ت بخشه..مطمئنم چراش رو می دونی..ولی می خوام بهت بگم..
تو و شایان برای من جز مزاحمت چیز دیگه ای نداشتید..نفرتی که من از شماها دارم چندین برابر از تنفر شماهاست..
شایان یه سد برای رسیدن به اهدافه من بوده و هست..
و تو..
من از اول هم با تو خصومتی نداشتم..ولی خودت اینطور خواستی..باعث تموم این اتفاقات تنها تو بودی..
اگر مثل یک مار به دست و پام نمی پیچیدی و خودت رو در برابر من قرار نمی دادی شاید دشمنی ما تا به اینجا کشیده نمی شد..
ولی تو ، تو گروهه شایانی و اینو بدون برای نابودی هر دوی شما نهایت تلاشم رو می کنم..
درضمن..فکر می کنم امشب ، شبی پر از اتفاقات ناخوشایند برای تو باشه..شبی پر از سوپرایزهای جالب که فکر نمی کنم تو زیاد ازشون
خوشت بیاد..
دلارام..می شناسیش؟..!تا حالا چقدر تونستی از دهنش حرف بکشی؟..!از دختری که نقشش تو زندگی من تنها یک پرستار و خدمتکار بوده..
الان چه حالی داری آرشام؟..دستات از خشم می لرزه؟..نگاهت به خون نشسته و می خوای دنیا رو به اتیش بکشی؟..
رو دست خوردی پســر..من یه بار دیگه تونستم غرورت رو تا حدودی خرد کنم و از این بابت بی اندازه خوشحالم..
امشب مهمونی دادی ولی شادیش قسمت من شد..تیرت اینبار به هدف نخورد پسر..بهتره بیشتر از اینها برای نابودی من تلاش کنی..
@romangram_com