#آرشام_پارت_69

نیومدی شرکت بیشتر نگرانت شدم..
-می بینی که..مشکلی نیست..
--پس چرا شرکت نیومدی؟!..
سکوت کردم..حاضر نبودم به هر کس و ناکسی جواب پس بدم ، خصوصا این دختر که ذاتا برام هیچ ارزشی نداشت..
با دیدن سکوت طولانی من لبخندش کمرنگتر شد و نیم نگاهی به اطراف انداخت..
بی مقدمه گفتم: فرداشب مهمونی میدم..خوشحال میشم همراه جناب صدر تشریف بیارین..
با خوشحالی نگاهم کرد وگفت: جدا؟!..وای مرسی حتما میایم..چرا یهویی؟..!همینجا؟!..
-نه ، ویلای پشتی.. یک دفعه این تصمیم رو گرفتم..
--عالی ِ..تا حالا اونجا رو ندیدم..
-خب فرداشب می تونی ببینی..
نگاهه افسونگرش را درون چشمانم دوخت و لبخند زد..
چند لحظه نگاهش کردم و صورتم را برگرداندم..
به خوبی از قصد و نیتش باخبر بودم..برای همین هیچ کدوم از نیرنگ هاش حداقل روی من تاثیری نمی گذاشت..
*********************
«دلارام»
تا شب هر کار کردم نشد که نشد..
خوبیش به این بود کسی هم نیومد سراغم..
واقعا مونده بودم اینا واسه چی منو گرفتن اوردن اینجا؟..!خب اگه می خواستن ازم حرف بکشن پس چرا انقدر بی بُخارن؟!..
البته ارزوم هم نبود که بلا ملا سرم بیارن..همون بهتر که کاری باهام نداشته باشن..
معلوم نیست تا کی اینجا علافم..
الانم که ظهر شده ولی هنوز کسی نیومده بود سراغم..نامردا نکردن یه تیکه نون خشک بهم بدن..دلم بدجور درد گرفته بود..
نکنه می خوان کاری کنن از گشنگی تلف شم؟..!لابد اینم یه جور شکنجه ست..
از دیشب کم کم روی این پنجره و توری ِ لعنتی کار کرده بودم ولی فقط نصفش باز شد..
بقیه ش هم کاری نداشت اما هیچ نیرویی برام نمونده بود تا بخوام ادامه بدم..
از طرفی هم نهایت سعیم رو می کردم که سر وصدایی ایجاد نکنم..یکی دوبار صدا بلند شد که سریع پنجره رو بستم و نشستم رو تخت..ولی
وقتی دیدم خبری نیست رفتم سر وقتش..
افتادم رو تخت..تو خودم مچاله شده بودم و می خواستم لااقل حالا که بهم غذا نمیدن 2دقیقه کَپه ی مرگمو بذارم که در باز شد..
حتی حسش و نداشتم تو جام بشینم ولی با دیدنش ترس ریخت تو دلم و اروم نشستم..
شالمو رو سرم محکم کردم و زل زدم تو چشماش..حسابی اخماش تو هم بود..تا اونجایی که یادم میاد همیشه اخمو و بداخلاق بوده..پس جای
تعجب نداره..
به طرفم اومد..از جام تکون نخوردم ..جلوم روی به روی تخت ایستاد..
بی مقدمه ازم پرسید: کسی به اسم منوچهری می شناسی؟..
چشام خود به خود گرد شد..
-منوچهری؟..!اره فک کنم ..چندبار اومده بود خونه ی منصوری..
با کنجکاوی نگام کرد..صندلی رو کشید جلو و نشست روش..انگشتای دستش و تو هم گره زد و نگام کرد..
--ادامه بده..
-چی بگم؟!..
--هر چی که از منوچهری می دونی..
--من چیز زیادی ازش نمی دونم..توی اون چند تا برخوردی که باهاش داشتم متوجه شدم یه ادم فوق العاده ه ی ز و زبون باز ..ِیه مرد تقریبا
40ساله با ظاهری شیک و اتو کشیده..اهان اینو هم یادمه که چشماش ابی بود..یه ابی خوش رنگ و نافذ..
اخماش بیشتر رفت تو هم و سرشو تکون داد..
--خب..ادامه ش..
نفسمو با حرص دادم بیرون..انگار دارم واسه ش قصه میگم هی میگه ادامه ش..
خب یه کوفتی بده تناول کنم تا جون داشته باشم 2کَلوم حرف بزنم..
ولی انقدر که نگاش سرد و جدی بود اروم گفتم: چون چشمای خوشگلی داشت و صورتش هم جذاب بود همه رو عاشق خودش می کرد..زبون
چرب ونرمی هم داشت که سریع می زد به هدف..به منم چند باری گیر داد..ولی..
با صدای تقریبا بلند گفت: بسه.. از قیافه ی انتیک و ظاهر بیستش رد شو برس به قسمتای مهمتر..
شاکی شدم و گفتم: اِ ، خب گفتی ازش هر چی می دونم بگم منم دارم میگم..مشکلش چیه؟..

@romangram_com