#آرشام_پارت_68

-ولی اون دست ما رو خوند..
مکث کوتاهی کرد و با خشم گفت: وقتی انبارمو به اتیش کشید فهمیدم کار ِ خوده ناکِسِشه..چشمش توی اون جنسا بود..می دونستم دیر یا
زود زهرشو می ریزه..فقط منتظرم گیرم بیافته..اونوقته که هم با خودش تسویه حساب می کنم و هم با دختر خونده ی خوشگلش..
و با لحن خاصی که از پشت تلفن هم به خوبی مشخص بود عصبی و ناراحته اضافه کرد: از هر دوشون متنفرم..ولی از اون گربه ی ملوس یه
جور ِ دیگه نفرت دارم..
قهقهه زد..همراه با پوزخندی که به لب داشتم نگاهم و اطرافه سالن چرخاندم..
-این دختر نمی تونه تنها مهره ی ما برای رسیدن به منصوری باشه..نباید تمرکزمون فقط روی اون باشه..
--می خوای چکار کنی؟..
پوزخندم غلیظ تر شد: کارامو انجام دادم..از همین امروز صبح..من از یه راهه دیگه هم می تونم وارد بشم..
--حرفت و واضح بزن آرشام..می دونی که از لفافه خوشم نمیاد....
نفس عمیق کشیدم و گفتم: برای به دام انداختن یک موش ِ ترسو باید براش طعمه در نظر بگیریم..طعمه ای که بتونه همه ی حواسش رو به
خودش پرت کنه..جوری که نتونه تله ای که تو وجودش اون طعمه رو داره رو ببینه..و زمانی که طعمه رو تصاحب کرد....... مرگ رو هم به جون
می خره..
خندید..اروم و در اخر بلند و مستانه..
--افرین آرشام..می دونستم همیشه می تونم روی تو حساب کنم..توی سرت همیشه فکرها و نقشه های ناب وجود داره..برو جلو پسر..منتظر
خبرای خوش هستم..
-تا بعد..
تماس رو قطع کردم..
پوزخند روی لبام اروم اروم محو شد..لبامو با حرص به روی هم فشردم..
و گوشی رو توی دستام فشار دادم..
خواستم از پله ها بالا برم که صدای خدمتکار رو شنیدم..
--اقا..
برگشتم و نگاهش کردم..
-چی شده؟..
--مهمون دارین..
-کی؟
--خانم صدر..
یک ان با شنیدن اسمش عصبانی شدم..حرفای دیشبش هنوز توی گوشم زنگ می زد..
با اخم برگشتم و گفتم: بگو نیستم..
--چشم اقا..
پام رو پله ی اول بود که سریع برگشتم و گفتم: صبر کن..
برگشت و مطیع نگام کرد: بله اقا..
نفس عمیق کشیدم..برای اینکه کارم رو به اتمام برسونم باید تحملش می کردم..
اون مهره ی هشتم بود..هنوز نهم و مهمتر از اون مهره ی دهم رو باید تصاحب می کردم..
-بگو بیاد تو سالن..منتظرش هستم..
--چشم اقا..
با همون اخم همیشگی برگشتم و به طرف سالن قدم برداشتم..
*******************
--چیزی شده آرشام؟!..
خونسرد نگاهش کردم..
-نه..چطور؟!..
تو نگاهش تردید موج می زد..
--اخه اون شب وسط مهمونی یهو ول کردی رفتی..بعد هم اون کاغذ و..
-باهام تماس گرفتن..یه کار مهم داشتم باید می رفتم..همین..
لحنم جدی بود و بهش این اطمینان رو می داد..
با لبخند نگاهم کرد و گفت:واقعا؟..!وای نمی دونی چقدر نگران بودم..
یک تای ابروم رو بالا دادم و پرسیدم: نگران؟..!برای چی نگران شدی؟!..
من من کنان در حالی که نگاهش رو ازم می دزدید گفت:خب..خب هیچی..گفتم شاید از من ناراحت شدی گذاشتی رفتی..واسه همین..امروزم

@romangram_com