#آرشام_پارت_67
و از ته دل می خندیدم..
ای کاش نقشه م بگیره..الکی به چشام دست کشیدم و به فین فین افتادم..البته اونم الکی که مثلا از زور گریه اینجوری شدم..
صورتمو پوشوندم و سعی کردم لااقل دو قطره اشک بریزم ..انقدر تو زندگیم بدبختی داشتم که به 2ثانیه نکشید اشکام یکی یکی زدن بیرون..
حالا داشتم گریه می کردم..سرمو چرخوندم تا مثلا دنبالش بگردم که رفتم طرف میز اینه و شونه ی پلاستیکی رو برداشتم..
لمسش کردم ، خیلی سفت بود..با این حال دو طرفشو گرفتم و از هم بازشون کردم..اخه دو تیکه بود..اکثر شونه های پلاستیکی همینطور
بودن..
حالا نازکتر شد ..و می تونستم واسه شکستنش یه کاری بکنم..
بردمش سمت پایه ی تخت و قسمت دندونه دارش و گذاشتم پشت پایه وبا دستم محکم گرفتمش..از اینطرف هم تو دستم بود و به طرف
مخالف فشارش دادم..
انقدر که خم شد ولی نشکست..
از جام بلند شدم ودو طرف و خم کردم..فشار دادم و خَم و راستش کردم تا اینکه شکست..
تو دلم خندیدم ولی صورتم خیس از اشک بود..اون هم فقط تظاهر بود..
سرشو گرفتم تو دستم و مثل اینکه بخوام یه خنجر ِ تیز رو فرو کنم تو شکمم بردمش بالا..دستام به حالت نمایشی می لرزید..
با یک حرکت اوردمش پایین و مثلا جیغ کشیدم..ولی نه اونقدر بلند..کاملا نمایشی از درد نالیدم و همونطور که دستم رو شکمم بود نقش زمین
شدم..
اگه امکانش بود که الان داشتن با دوربین منو می دیدن پس خیلی زود باید بریزن تو اتاق..
رو زمین می لرزیدم انگار که دارم جون میدم..رو شکم افتاده بودم و چند دقیقه بعد دست از لرزش برداشتم..
حتی تا 20دقیقه از جام تکون نخوردم ولی هیچ کس نیومد..
سرمو بلند کردم و مردد به اطرافم نگاه کردم..
یعنی خداییش هیچ دوربینی اینجا نیست؟!..
با این حال فرار هم کار اسونی نبود..
************************
داشتم با پنجره کشتی می گرفتم ولی دستام دیگه جون نداشت..خیلی گشنه م بود..
ساعت 12بود و من تا به الان یه لقمه غذا هم نخورده بودم..
چشمم افتاد به میز عسلی کنار تخت که سینی صبحونه ی روش بهم چشمک می زد ..با شکمم که رودروایسی نداشتم..الان باید انرژی داشته
باشم تا بتونم به فرار فک کنم چه برسه بخوام عملیش هم بکنم..
نشستم و تا ته صبحونه م و خوردم..چون احتمال می دادم واسه ناهار کسی بیاد تو یا بیان سینی رو ببرن پنجره رو بستم و نشستم رو تخت..
پنجره فقط توسط همون توری حفاظ شده بود که خب کندنش شاید یه کم مشکل بود ولی شدنی بود..تا شب وقتم و می گرفت اما خدا کنه
کسی نیاد سراغم تا بتونم یه کاریش کنم..
چون با چسب چسبیده بود با چند تا ضربه روش و قرار دادن یه اهرم که همون شونه ی پلاستیکی بود کنار توری می تونستم درش بیارم..
البته..
امیدوار بودم که بتونم..
**********************
«آرشام»
--یعنی چی که اون دختر فقط پرستارشه؟..!نکنه حرفاش و باور کردی آرشام؟!..
-معلومه که نه..ولی جنبه ی احتیاط رو هم در نظر دارم..
--که چی؟!..
-نمیشه فقط رو اینکه این دختر می تونه یه طعمه باشه تکیه کنیم..برای به دست اوردن منصوری و یا گرفتن اطلاعات خیلی کارا میشه کرد..
--چی می خوای بگی آرشام؟!..
-تا الان به هرجا که احتمال می دادیم شاید بتونیم رد پایی از منصوری پیدا کنیم سر زدیم ..دیگه الان باید فهمیده باشه که دخترخونده ش
پیشه ماست ..اگه واسه ش مهم بود که تا الان یه خبری ازش شده بود..مطمئنم ادمای نفوذی این گوشه و اطراف زیاد داره که تا حالا خبرا رو
زود بهش رسونده باشن..
--با این حرفت موافقم..اون سوسمارِ پیر رو من می شناسم..ای کاش همون شب تو مهمونی کاری می کردیم ..اگه همون شب اونو گرفته بودیم
الان این همه مکافات واسه ش نمی کشیدیم..
-نه.. اون راهش نبود..منصوری ریسک اون مهمونی رو قبول کرد و اومد در حالی که میزبانش من و تو بودیم..بی شک افراد زیادی ازش
محافظت می کردن که اگر کوچکترین تهدید از جانب ما براش صورت می گرفت نه تنها ما پیروز ِمیدان نبودیم بلکه از طرف ِ اونها خیلی راحت
پاتک می خوردیم..
--پیر ِ کفتار فکر همه جا رو کرده بود..منتظر یه فرصت بودم که از جمعیت جدا شه ..اونوقت.............
@romangram_com