#آرشام_پارت_66

یا خیلی راحت می کشنم..یا یه بلای بدتر به سرم میارن که خودم روزی صد بار از خدا تقاضای مرگ کنم..
پس باید به فکر ِ راه چاره باشم..و..
هیچ راهی هم برام باقی نمی موند جز..
فرار..
ولی خب کشک و دوغ که نیست..چجوری باید از اینجا در برم؟.!.مطمئنم این اطراف کلی نگهبان وایسادن کشیک میدن..
اَکه هی..اگه گیرشون بیافتم که دیگه خر بیار و باقالی بار کن ..اونوقت حتما فک می کنن خبرایی بوده که زدم به چاک..
اما اخه بود و نبودم اینجا فرقی نمی کنه..تهش سرمو میذارن رو سینه م..این یارو که حسابی قاطی ِ تا بهش میگی «تو» انگار فحش ناموسی
کشیدی به هیکلش..گر چه فک نکنم اینا حالیشون بشه اصلا ناموس چیه!..!
بازم باید یه فکری می کردم..اینجوری هم کُلام پس ِ معرکه ست..
فک کن ، فک کن دلی تا بیشتر از این هوا پَس نشده بتونی از اینجا فرار کنی..
نشستم رو تخت و زل زدم به دیوار..انگار رو اونجا نقشه ی فرارم کشیده شده بود که اونجوری محوش شده بودم..
هی من به دیوار زل زدم هی اون به من..هی من به اون و هی اون به من تا اینکه خسته شدم نگامو چرخوندم سمت پنجره..
ولی ..اره خودشـــــه..
راه فرار..اونم از پنجــــره..
خیز برداشتم سمتش و کنارش وایسادم..پرده که خود به خود کنار بود قفلشو باز کردم ولی با دیدن توری که جلوش نصب شده بود پنچر
شدم..
اَه این که حفاظ داره..نمی تونستم خم شم و ببینم به کجا راه داره..
یه دستی به توری کشیدم که حس کردم یکی داره در اتاق و باز می کنه..
دیگه فرصت نشد پنجره رو ببندم واسه همین دویدم و رو تخت نشستم..تا نشستم در باز شد و یه خدمتکار که تو دستش سینی صبحونه بود به
همراهه یکی از نگهبانا اومدن تو..
نگهبان تو درگاه ایستاد و خدمتکار سینی رو اورد طرفم..رومو ازش گرفتم..
با دیدن نگهبان که از جلوم رد شد چشمام گرد شد..یه راست رفت سمت پنجره و بستش!!..
بهش توپیدم: هی یارو چرا پنجره رو می بندی؟..
با اون هیکل ِفیل آساش جلوم وایساد و صدای نخراشیده ش و شنیدم که خشک گفت: نباید پنجره رو باز کنی..
حالا خوبه پنجره ش قفل خور نیست وگرنه که مطمئنم محکمترین قفل رو می بستن بهش..حالا انگار بزرگترین جاسوس دنیا اینجا حبس..ِ
بلند گفتم: باز می کنم که می کنم..ای بابا ، عجب گیری کردما..حتی اگه داشتم خفه هم می شدم نباید بازش کنم؟..پس این بی صاحاب رو
واسه چی اینجا نصب کردید؟!..
بی توجه بهم رفت سمت در و به خدمتکار اشاره کرد بره بیرون..
هر دوتاشون که رفتن لنگه کفشمو از پام دراوردم و محکم پرت کردم که خورد به در پشتش یه داد زدم و گفتم: کری یا لال عوضی؟..الهــــی
همتون به درک واصل شین ..کثافتـــــا..
یکی محکم و با ضرب زد به در که ترسیدم و جیغ کشیدم..
خاک بر سرت دلی که انقدر ترسویی..
نه بابا ترس کجا بود یهویی زد خب..
حالا هر چی..جلو اون خون آشام قد علم می کنی و زبونتو تا ته بهش نشون میدی و ترست و پشتش قائم می کنی که چی؟..که مثلا نفهمه
ترسویی بعدش حالتو نگیره؟..
بد جور با خودم درگیر بودم که تو دلم جواب این صدای لعنتی و دادم..
فقط تو رو کم داشتم تا بیای اینجا و منو توصیف کنی..همینی که هس..مردشوره همشونو ببرن از دَم..
لنگه کفشمو برداشتم و پام کردم..عوضیای بی لیاقت..انگار با حیوون طرفن..
پنجره رو باز کردم..
کی به کیه؟..!باید این توری رو یه جوری از اینجا بردارم..
کنارش و نگاه کردم..با چسب چسبونده بودن..سرشو گرفتم کشیدم ولی مگه کنده می شد؟!..
یه لحظه مغزم سوت کشید..اوه اوه..
برگشتم یه نگاه تو اتاق انداختم ..اللخصوص رو سقف..
یعنی احتمالش هست دوربین کار گذاشته باشن؟..باید امتحانش کنم..اما چجوری؟..
نگامو چرخوندم تا اینکه روی میز اینه دیدمش..اره همین می تونست راه چاره ش باشه..
سریع پنجره رو بستم..حالت کلافه به خودم گرفتم و تو اتاق می چرخیدم..
تو موهام چنگ مینداختم و جوری که انگار عصبانیم..
نشستم کنار تخت و سرمو گذاشتم روش..الکی شونه هام رو می لرزوندم که یعنی دارم گریه می کنم..در عوض صورتمو چسبونده بودم به تخت

@romangram_com