#آرشام_پارت_64
بی تفاوت نگاش کردم و سعی کردم نشون بدم که ارومم..
-خیلی خب ..می پوشم..ولی فقط یه سوال داشتم..بپرسم؟..
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد..
-راست و حسینی بگو توی این اتاق دوربین کار گذاشتین؟..
یه کم نگام کرد..و بازم پوزخند نشست رو لباش..دستگیره رو گرفت و درو باز کرد..
--من نمی دونم..
و تا اومدم یه چیزی بگم رفت بیرون و در و بست..ای تو روحــت..لال میشدی خودت می گفتی؟..معلوم بود می دونه ولی نمی خواست بگه..اَه..
یه نگاه به اطرافم انداختم..خب اگه دوربین بود که تا حالا پیداش کرده بودم..
گشتم نبود پس واسه چی غمبرک زدم؟..بیخی دخی برو عوضشون کن..
نه خب میرم تو حموم..اصلا میرم تو دستشویی عوض می کنم..
اَه.. جا قحطه؟..
خب اره فعلا انگار قحطی ِ جا اومده..پس کاریش نمی شد کرد..یا حموم , یا دستشویی..
ولی دستشویی مطمئن تر بود..
*******
لباسامو عوض کردم و اومدم بیرون..بلوزش یه تونیک نسبتا بلند بود..
مانتوم و شلوارم که دیگه به دردم نمی خوردن..انداختمشون گوشه ی اتاق و نشستم رو تخت..شالمو انداختم رو سرم و بازم چمباتمه زدم..
داشتم به حرفای شایان..به اتفاقات ِ امشب فکر می کردم که حس کردم چشمام داره سنگین میشه..خوابم گرفته بود..
اروم تو جام دراز کشیدم..نمی دونم چرا یه دفعه احساس سرما کردم..پتو رو کشیدم دورم و تو خودم مچاله شدم..
تو سرم انواع و اقسام ِ فکر وخیالات رژه می رفتن و منو سردرگم می کردن..
هم عصبی بودم و هم می خواستم که خونسرد باشم..
لرز خفیفی بهم دست داده بود و انقدر به یه نقطه زل زدم و پتو رو تو دستم محکم نگه داشتم که نفهمیدم کی چشمام رو هم افتاد و خوابم
برد..
*******
صبح شده بود..به ساعتم نگاه کردم.. 9:00بود..
کنار پنجره ایستاده بودم..
دستمو به روی شیشه کشیدم..
خواستم پنجره رو باز کنم که..
کلید تو قفل در چرخید و بعد هم به ارومی باز شد..
همچین با ترس برگشتم و از پشت چسبیدم به پنجره که شیشه ش لرزید..
همون مرد , آرشام بود..اره اسمش آرشام بود..ولی مرتیکه با اون اخم و نگاهه یخ زده ش به خون آشاما بیشتر شبیه..ِ
هه..چه شباهتی..آرشام و خون آشام..
از اینکه دیدم شایان همراش نیست نفس حبس شده مو دادم بیرون..
با اتفاقی که دیشب بینمون افتاد یه جورایی بیشتر از قبل ازش می ترسیدم..ارزوم این بود که دیگه چشمم تو چشم نحسش نیافته..بره به
دررررک..
همون جلوی در یه نگاه به سر تا پام انداخت و با اخم اومد تو..در و بست و با قدم های اروم کاملا خونسرد به طرفم اومد..
وسط راه ایستاد و به طرف چپ رفت..تموم مدت با نگام دنبالش می کردم..صندلی جلوی میز ِ اینه رو برداشت و گذاشت وسط اتاق..
کمی ازش فاصله گرفت و رو به من جدی و محکم گفت: بیا بشین..
نگام از توی چشماش لغزید رو صندلی..باز تو چشماش نگاه کردم..هم اخم داشت و هم جدی بود..
حرکتی نکردم که اینبار بلندتر داد زد: با تو بودم..بیا اینجا..
با فریادی که کشید سکوت اتاق شکسته شد و یه دفعه با ترس تو جام پریدم و نگاش کردم..
با عصبانیت یه قدم به طرفم برداشت که تند رفتم جلو و رو صندلی نشستم..
مرتیکه اول صبحی ه و س عربده کشیدن به سرش زده..
دست به سینه با اخم به زمین نگاه می کردم که صداش تو گوشم پیچید..
--می دونی که برای چی اینجایی؟..
سر بلند کردم و نگامو دوختم تو چشمای سردش..
با مسخرگی گفتم: که جای پدرخونده ی عزیزمو بهتون بگم؟..
یه کم نگام کرد و گفت: خوبه که خودت می دونی چی ازت می خوام..
عجبااااا..شیطونه میگه شیرجه بزن تو شیکمش هر چی لایقش ِ رو بکش به سر تا پاش..
@romangram_com