#آرشام_پارت_63

--خیلی خب..از همون اول نباید میذاشتم که بیاریش اینجا..ولی هنوزم دیر نشده..
اینبار سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..
--بالاخره اونو از اینجا می برم..دیر یا زود..زمانش برام مهم نیست ولی مطمئن باش بالاخره اینکار و می کنم..
جوابم به اون تنها سکوتم بود..نگاهی بی تفاوت بهش انداختم..
با لبخندی خاص نگاهم کرد و گفت: شاید به قول ِ خودت رئیست نباشم..ولی ما یه جورایی با هم همکاریم..منتهی من بی هدف و تو با هدف و
انگیزه..هر جا لازمت داشته باشم به خاطر دِینی که بهم داری اون کار و انجام میدی..و در عوض منم همین کار و برای تو می کنم..اینجوری بی
حساب میشیم..تا وقتی که ازش اعتراف بگیری کاری باهاش ندارم..چون توی نقشه و قول و قرارمون همین بوده..ولی وقتی کارت باهاش تموم
بشه اون موقع دیگه باید بشی همون آرشامی که به دستور من هر کاری می کنه..
دیگه لبخند نمی زد..کاملا جدی بود..
--آرشام..فراموش نکن که الان تو چه جایگاهی هستی..تو هم یکی هستی عین ِ خودم..تو حرفه ی ما مرام و معرفت و دلسوزی جایی نداره..پس
حواست و خوب جمع کن که می خوام تا اخرش همینی که هستی باقی بمونی..می فهمی که چی میگم؟..
دوباره سرم رو به دستم تکیه دادم و باز هم سکوت کردم..
صداش بلند بود و رسا..مثل اون وقتایی که حس پیروزی بهش دست می داد..
--به حرفام فکر کن آرشام..مطمئن باش ضرر نمی کنی..شب خوش..
و صدای قدم هاش به روی سرامیک ها باعث شد چشمانم رو به ارومی ببندم و زیر لب زمزمه کنم: لعنت به همتون..
*******************
«دلارام»
چند بار پشت سر هم سرمو کوبوندم رو بالشت..
-لعنتی..عوضی ِ پست..شایان توی کثــــافت خوده شیطانی ..خود ِ شیطــــان..
خدایا این چه عذابیه که منه بیچاره رو گرفتارش کردی؟..
دستی نشست رو شونه م که با ترس سرمو بلند کردم و رفتم عقب..
با دیدن زن جوونی که کنارم نشسته بود اب دهنم و قورت دادم و با تعجب زل زدم بهش..
با پشت دست اشکامو پاک کردم و گفتم: تو دیگه کی هستی؟..!چی می خوای؟!..
صدام گرفته بود..از بس جیغ و داد کرده بودم که گلوم می سوخت..
اون زن که بهش می خورد سی و خورده ای سالش باشه با نگاهی سرد گفت: دستور ِ اقاست..
خواست دستمو بگیره که نذاشتم..
-کدوم اقــا؟..شما دیوونه ها چی از جونه من می خواین؟..ولم کنین دیگه..
--کاری بهت ندارم..فقط می خوام سر و وضعت رو مرتب کنم..
با شنیدن حرفش به سر و وضعم نگاه انداختم..مانتوم کاملا از وسط جر خورده بود و شال روی سرم نبود..
یقه ی مانتوم تا بالای استینم پاره شده بود و شونه ی راستم افتاده بود بیرون..و جای خراش ِناخن به وضوح معلوم بود..
نگاش کردم و گفتم: من چیزیم نیست..برو بیرون..
همونطور سرد جوابم و داد: من از تو دستور نمی گیرم..اقا گفتن که..
-اِی مردِشور ِ تو و اقاتون و همه رو با هم ببره..بهت گفتم نمی خوام , برو بیرووووون..
بی توجه به من رفت سر کمد..با نگام تعقیبش می کردم..
یه دست بلوز و شلوار آبی تیره بیرون اورد..به طرفم امد و پرت کرد جلوم..البته به ظاهر اروم انداختشون رو تخت ولی تابلو بود حرصی شده..
--اینا رو بپوش..
-نمی خوام..همینا که تنم ِ خوبه..و به لباسای رو تخت اشاره کردم و گفتم: نیازی بهشون ندارم..
پوزخند زد و گفت: هر جور مایلی..ولی مطمئن باش من از این در برم بیرون اقا خودشون شخصا میان تو و مجبورت می کنن..پس بهتره لج
نکنی و بپوشیشون..
به طرف در رفت..دستش رو دستگیره بود که صداش زدم..
-صبر کن..
به ارومی برگشت و نگام کرد..
بهش دقیق شدم..صورت باریک و چشم و ابرو مشکی .. پوست سبزه و لبای نسبتا گوشتی..چهره ش بد نبود ..خوبیش به این بود اخم نمی
کرد..فقط سرد بود..هم کلامش و هم نگاش..
به لباساش نگاه کردم که مثل خدمتکارا لباس نپوشیده بود..ولی کاملا معمولی بود..
یه سارافن سرمه ای با یه بلوز سفید که لبه ی استینش نوار سرمه ای داشت..دکمه های سارافن به رنگ سفید بودن ..و ترکیب جالبی
داشتن..سفید و سرمه ای..
مثل لباس فرم بود..لابد سرخدمتکاری چیزیه..

@romangram_com