#آرشام_پارت_61
دستم اغشته به شراب شد و خرده های شیشه هر کدوم یک طرف افتاد..
با قدمهایی بلند از ساختمان بیرون امدم و از توی جیب کتم یک کاغذ و خودکار بیرون اوردم..
نوشتم « من باید برم..شب خوب وبه یادماندنـــی بود..تا بعد»
کاغذ و تا زدم و دادم دست یکی از خدمتکارا و گفتم به دستش برسونه..
دیگه نفهمیدم خودمو چطور رسوندم به ماشینم و از اون ویلای لعنتی زدم بیرون..
چند بار روی فرمون کوبیدم و فریاد زدم: هـ ـــ ر ز ه ..ه ر ز ه ی اشـــــغال ..همتون یه مشت کثافتین..
فریاد زدم: می خواستی به من رو دست بزنی اره؟..تُوی کثافت چه می دونی که من خدای این فریبکاریام؟..
فقط ای کاش حس انتقام در من اونقدر قوی نبود..اونوقت راحت می تونستم خودش و پدر ِ بی وجودش رو به اتیش بکشم..ولی دیر یا زود
اینکارو می کنم..حالیتون می کنم با کی طرفین..من آرشامم..آرشــــام..حالیتون می کنم..به وقتش..
جلوی ویلا محکم زدم رو ترمز که صدای کشیده شدن لاستیک های ماشین به روی اسفالت سکوت کوچه رو شکست..
رفتم تو و به خدمتکار گفتم : ماشین و ببر تو پارکینگ..
--اطاعت قربان..
وارد سالن که شدم راهمو کشیدم سمت پله ها ..می خواستم برم تو اتاقم که صدای جیغ و فریاد شنیدم..با تعجب ایستادم و نگاهم رو به همان
سمت چرخاندم..
صدا از اتاق ِ اون ....دختر .......پس چرا هیچ نگهبانی جلوی در نیست؟؟!!..
بدون معطلی به طرف اتاق دویدم ..دستگیره رو با یک حرکت کشیدم ..در طاق به طاق باز شد و محکم خورد به دیوار..
تو درگاه ایستادم و با چشمانی مملو از تعجب به صحنه ای که پیش روم بود خیره شدم..
شایان افتاده بود به جونه اون دختر و اونم با ترس جیغ می کشید و تقلا می کرد..
نفس نفس می زدم..هیچ کس حق نداشت بدون اجازه ی من به اینجا بیاد..حتی شایان..پس..با اینکه این مهم رو می دونست چطور جرات کرده
بود؟..
فریاد زدم: تــو اینجـــا چکـــار می کنـی؟..
شایان از حرکت ایستاد..اروم از روی دختر بلند شد ..پشتش به من بود..دستی به لباسش کشید..
نگام به اون دختر افتاد که تو خودش مچاله شده بود و می لرزید..
رو به شایان که هنوز پشت به من بود با صدایی بلندتر از قبل فریاد کشیدم: با تــو بودم..اینجــا..توی ویلای من چکــار می کنی؟..
برگشت..
نیم نگاهی به من انداخت و باز به اون دختر خیره شد..سرش رو به ارومی تکان داد و به طرفم امد..
کمی از درگاه فاصله گرفتم..نگاهی کوتاه بهم انداخت و نفسش رو محکم بیرون داد..کاملا رو به روم ایستاده بود..
به اون دختر نگاه کردم..صورتش رو توی بالشت فرو برده بود و گریه می کرد..
با اخم رو به پله ها داد زدم: گندم..
چند لحظه طول کشید تا از پله ها بالا امد..مطیعانه رو به روم ایستاد و سرش رو زیر انداخت..
--بله اقا..
با حرکت اروم ِ سرم بهش اشاره کردم و گفتم: بهش بِرس..
--چشم اقا..
رفت تو و در و بستم..
شایان نفس زنان فریاد زد: دیوونه شدی آرشااااام؟..اون تو گروهه منصوری ِ..این یعنی دشمن..چرا به خدمتکارت دستور دادی که..
-بسه شایان..تو هنوز جواب سوالم رو ندادی..
کاملا جدی بودم و نگاهم این رو به خوبی نشان می داد..
از منقبض شدن فکش متوجه اوج عصبانیتش شده بودم..ولی برام مهم نبود..اون باید به سوالم جواب می داد..برام فرقی نمی کرد که الان کی
جلوم ایستاده..
--انگار یادت رفته من کیم..
خونسرد جوابش رو دادم: نه..خوب یادمه کی هستی..ولی ظاهرا تو فراموش کردی اینجا کجاست و متعلق به کیه..
--چی داری میگی آرشام؟..من رئیسه تو هستم..تو حق نداری اینطور با من حرف بزنی..
با صدای بلند رو بهش کردم و محکم و قاطع گفتم: برای هزارمین بار میگم شایان..تو رئیسه من نیستی..همون اول هم بهت گفته بودم ولی
ظاهرا تو نمی خوای اینو قبول کنی..تو قبلا استادم بودی و منو توی این حرفه اموزش دادی ..همین و بس..
--ولی من بودم که به اینجا رسوندمت..و بلندتر فریاد زد: مـــن..
-خودم خواستم که به اینجا رسیدم..اون انگیزه ای که ثانیه به ثانیه در من رشد می کرد باعث شد بشم اینی که هستم..
--حالا که چی؟..می خوای چکار کنی؟..
پوزخند زد و ادامه داد: نکنه می خوای ازادش کنی و بگی هِرررری به سلامت؟..
@romangram_com