#آرشام_پارت_59

--لال شو بهت میگم..شنیدی؟..لاااااااال شو..مگه نمی خوای بدونی؟..پس خوب گوش بگیر ببین چی میگم..فکرشو نمی کردم مادرت بمیره..می
دونی مرگ مادرت همچین زیاد هم طبیعی نبوده؟..
با تعجب نگاش کردم..دستم روی دهنم بود و نگام پر از اشک..
خندید..بلند و نفرت انگیز..
--اره خانمی..شب قبلش خونتون بودم..تو هم مثل همیشه چپیده بودی توی اتاقت ..بابات اون شب حسابی مست بود..منم بودم..ولی نه اونقدر
که نفهمم اطرافم چه خبره..مادرت تو اتاق نمی اومد..دلم می خواست ببینمش ولی هر دفعه بابات می رفت وسایل عشق و حالمون و می
اورد..وقتی دیدم تو حال و هوای خودشه زدم از اتاق بیرون..تو اشپزخونه گیرش اوردم..چون اشپزخونتون اُپن نبود در و بستم ولی کلید روش
نبود تا قفلش کنم..تو عالمه مستی سرم داغ کرده بود و فقط اونو می خواستم..وقتی تو بغلم گرفتمش شوکه شد..
دستامو گذاشتم روی گوشام تا نشنوم..خدایا مادرم..مادره نازنینم..خدااااااا..
بازم صدای نحسش رو می شنیدم..دستامو محکم فشار دادم ولی اون نامرد دستامو تو مشتش گرفت و از هم جدا کرد..می خواست بشنوم تا
زجر بکشم..
--چیه دیگه نمی خوای بشنوی؟..ولی باید بشنوی..حالا که رسیدم به جاهای خوبش می خوای کَر شی؟..
دستامو محکم نگه داشت..گریه می کردم و سرمو تکون می دادم..با بغض می گفتم که چیزی نگه..ولی اون عوضی تر از این حرفا بود..
--خیلی خواستنی بود..خوشگل و دلنشین..چشمم بدجور دنبالش بود و حالا تو بغلم اسیر بود..بوسیدمش..
داد زد: شنیدی دختــــر؟..من مادرتو بوسیدم..زار می زد و به سر و صورتم چنگ می نداخت ولی زورش به من نمی چربید..خوابوندمش کف
اشپزخونه و..
-خفه شووووو عوضی..لال شو..نگوووووو..دیگه نگوووو..
هر کار می کردم دستام و از تو دستاش ازاد کنم نمی شد..حس می کردم دنیا داره جلوی چشمام تار میشه ولی چرا بیهوش نمیشم؟..چرا
خدا؟..
نمی خوام حرفاشو بشنوم..نمی خوام بشنوم خدا..نمی خواااااااام..
هق هقم یک دقیقه بند نمی اومد..
خنده ی عصبی کرد و ادامه داد: بدنش زیبا بود..همونطور که تصور می کردم..ل م س ش کردم..لطیف بود..تو اوج ِ ه و س بودم و داشتم ازش
کام می گرفتم که احمق گوشه ی رومیزی و گرفت تو دستش و منم حالیم نبود داره چه غلطی می کنه..وقتی کشید هر چی که روش بود افتاد
رو زمین و صدای شکستن ِ گلدون و ظرفایی که روی میز بود باعث شد با ترس به اطرافه اشپزخونه نگاه کنم..
ترسیدم کسی سر وصداها رو بشنوه و بیاد که ببینه چه خبره..
سریع از روش بلند شدم..ولی قبلش یه سیلی محکم خوابوندم تو صورتش..لعنتی اگه چند دقیقه دیرتر اینکارو می کرد من به خواستم رسیده
بودم..
دستامو ول کرده بود..سرمو تو بالشت ِ روی تخت فرو کرده بودم و بلند گریه می کردم..
خدایا پس مادرم به خاطره کار این مرد و بی غیرتی بابام دق کرده بود؟..
خدایا من تا حالا چی فکر می کردم و الان از زبون ِ این نامرد چیا دارم می شنوم..
کاش کَر بودم و نمی شنیدم..
کاش این مرتیکه لال می شد و بهم چیزی نمی گفت..
ای کاش باورهامو خراب نمی کرد..
خدایاااااااااااا..
--تو از خیلی چیرا بی خبری خانم کوچولو..پدرت هیچ وقت نفهمید من به مادرت نظر داشتم..واسه همین هرکار می خواستم انجام می داد و
من هم به ریشش می خندیدم..به جهالتش و از همه جا بی خبریش..
نمی دونی چه کیفی می کردم ولی خب وقتی مادرت مرد مدتی ساکت بودم..یه جورایی بهش علاقه پیدا کرده بودم ..از روی ه و س بود ولی
بازم می خواستمش..
می خواستم برادرت و هم بِکِشم سمت خودم ولی نشد..اونم مثل تو از من خوشش نمی اومد..یه بار بدجوری تو روم وایساد که خب بچه ها از
خجالتش در اومدن..
انقدری اون روز جلوی اشناها و پولدارای سرشناس خارَم کرده بود که برای کشتنش انگیزه پیدا کنم..اون چندتا جوونه خام و بی تجربه پیشه
من الکل خوردن و مست کردن..
نمی دونستن زیر سر ِ منه..فکر می کردن مهمونی ی که رفتن یه پارتیه معمولیه..ولی هر کی به شایان زخم بزنه زخم نمی بینه..بلکه نابود
میشه..
و خودم برادرتو نابود کردم..وقتی خوب خودشونو تو الکل خفه کردن زدن به جاده و..اون تصادف..
قهقهه زد..صدای خنده هاش عصبیم می کرد..شونه م از زور گریه می لرزید و انقدر صورتمو تو بالشت فشار داده بودم که حس می کردم هم
دستام که بالشت و فشار می داد و هم صورتم بی حس شدن..
به بازوم دست کشید که تنم لرزید..با ترس و صورت ِ غرق در اشک نگاش کردم..

@romangram_com