#آرشام_پارت_58
خیلی دوست داشتم با دستای خودم خفه ش کنم..همونی که باعث و بانی از بین رفتن خانواده م شد..
پدرم در حقمون نامردی کرد ولی این مرد مُسَبِبش بود..
خنکایی که به صورتم خورد باعث شد به گونه م دست بکشم..من داشتم گریه می کردم؟..
مثل همیشه که یاد گذشته ها می افتادم ..یه گوشه چمباتمه می زدم و اشک می ریختم..
فکر می کردم که به کجای این دنیا بر می خورد که منم خوشبخت می بودم؟..
چی می شد الان پدر و مادر و برادرم در کنارم بودن و شاد زندگیمون و می کردیم؟..
خدایا چرا این دنیا نباید همیشه پر از شادی و خوشی باشه؟..
چرا نباید بعد از تحمل ِ کلی مشکلات برای یه لحظه به کامِمون باشه و با تلخی و سردیش بهمون نفهمونه که یه همچین روز و روزگاری هم
هست؟..و چرا همیشه نباید انتظار خوشبختی رو داشته باشیم ؟چون دقیقا بعدش می فهمیم که برعکسش به سرمون اومده..
فهمیده بودم که فاصله ی بین خوشبختی و بدبختی به نازکی ِ یه تار ِ مو ست..و چه اسون این تار ِ مو پاره شد و منه بدبخت روی این کره ی
خاکی باقی موندم..
تو حال و هوای خودم بودم که صدای چرخیدن کلید تو قفل در رو شنیدم..هول شدم..بازوهامو بغل گرفتم و سرمو چرخوندم سمت در..
سعی کردم اروم باشم ولی نبودم..دروغ چرا اصلا اروم نبودم..همه ی اینا هم از روی تظاهر بود..
در روی پاشنه چرخید و..
با دیدنش شوکه شدم..جلوی چشمای پر از وحشتم با لبخند ِکریهی اومد تو و در و بست..خودمو جمع کردم و با نفرتی امیخته به ترس نگاش
کردم..
خندید..ولی بیشتر شبیه به یه پوزخند بود..
--سلام خانم خانما..مشتاقه دیدارم بودی نه؟..
و همراه با قهقهه بلند گفت: اینو تو چشات می خونم..پس نگو نه..
انگار زبونم چسبیده بود به سقم , ولی نباید نشون بدم که ازش ترسیدم..به اندازه ی کافی ازش نفرت داشتم..
خدایا چرا الان نمی تونم دخلشو بیارم؟..چرا بهم نیرویی نمیدی که از روی زمین نیست و نابودش کنم؟..
انقدر تو دلم گله کردم و این حرفا رو به خودم زدم که نتونستم خودمو کنترل کنم و بلند سرش داد زدم: خفه شو پست فطرت..تو یه رذلی..یه
انگل..یه ادمی که , نه اصلا ادم هم نیستی..تو یه حیوونی..حیوووووون..
هم داد می زدم و هم از زور ترس به نفس نفس افتاده بودم..
دیگه نمی خندید..فکش منقبض شده بود و لباشو با عصبانیت به روی هم فشار می داد..جلوی دیدم تار شده بود..اَََََِِِِه..این اشکای لعنتی از
کدوم گوری اومدن؟..
نه , نمی خوام گریه کنم..نمی خوام ضعیف باشم..برای رسیدن به اینی که هستم تلاش کردم نباید بذارم این مرتیکه ی رذل همه ی اون چیزی
که برام مونده رو هم ازم بگیره..
با دادی که سرم زد ناخداگاه چشمامو بستم و دستامو مشت کردم..
--خفه شو دختره ی هیچی ندار..نـــه ,می بینم که توی این مدت خوب روی اون زبون ِ درازت کار کردی..اونوقتا که می اومدم خونتون مثل ِ
یه موش ِ ترسو می رفتی و قائم می شدی..چیه حالا دم در اوردی؟..
قطره اشکی که از گوشه ی چشم راستم چکید باعث شد چشمامو روی هم فشار بدم بعد هم بازشون کنم..
هیچی نمی گفتم فقط نگاهه پر از نفرتمو دوخته بودم تو چشمای ه ر ز ه ش که حریصانه از صورت تا نوک انگشتای پامو از نظر می گذروند..
صدام گرفته بود ولی داد زدم: موش ِ ترسو توی کثافتی که بابامو با اون وضع ولش کردی و زدی به چاک..که چی؟..گیر نیافتی کثافت؟..تویی
که همه ی ما رو به روز سیاه نشوندی..
با خشونت به طرفم حمله کرد..ناخواسته جیغ کشیدم و رفتم عقب..به حالت نیمخیز نشست رو تخت و با چشمای سرخ نگام کرد..
--پدره بی بوته ت خودش خواست به اون روز بیافته..بهش هشدار داده بودم که زیادروی کنه دخلش اومده ولی تو حالته خماری هر چقدر که
خواست کشید و تهش هم نشئه شد افتاد یه گوشه..
-تو موادیش کردی..تو معتادش کردی عوضی..
--خفه شو نکبت..حرف مفت نزن..اون از قبل معتاد بود..بعدش هم اومد پیش ِ من و مشغول شد..
-چرا گذاشتی تا اونجا کشیده بشه؟..چرا بدبختمون کردی؟..
فریاد زد: چون عاشق مادرت بودم!..!
دهنم کیپ تا کیپ بسته شد..این یابو چی داشت می گفت؟!..
از بهت که اومدم بیرون تو صورتش تف انداختم و با گریه داد زدم: خفه شو ..تو غلط زیادی کردی..مگه..
سیلی محکمی که خوابوند تو صورتم باعث شد خفه خون بگیرم..
--ببند دهنتو..وقتی خاطرخواش شدم که بابای بی غیرتت تو زندگیش بود..پدرت اون وسط یه مزاحم بود ..خواستم تو خونتون نفوذ کنم که
تونستم..پاتوقم شد خونتون و فقط به خاطر مادرت می اومدم..
دهنمو باز کردم تا سرش داد بزنم و بگم خفه شو پست فطرت ولی با سیلی دومش گوشه ی لبم پاره شد و خودم خفه شدم..
@romangram_com