#آرشام_پارت_55
و تو یکی از همین شبا مادرم سکته کرد و..
وقتی صبح ساعت 9از خواب بیدار شدم و دیدم کسی هنوز بیدار نشده و صبحونه حاضر نیست..بعد از روشن کردن سمامور رفتم پشت
اتاقشون ..ولی در کامل بازبود..
رفتم تو تا مامان رو صدا بزنم..بابام تو اتاق نبود..مامان به پشت خوابیده بود و صورتش مهتابی تر از همیشه بود..
با لبخند نشستم کنارش و دستشو گرفتم تا صداش کنم که از سردی دستش تنم لرزید..تو دلم خالی شد و شروع کردم به تکون دادنش..صدام
می لرزید و با قربون صدقه و گریه صداش می زدم..
--مامانم بیدار شو..ماماااااانی تو رو خدا چشماتو باز کن..مامااااان چرا بیدار نمیشی؟..ماماااااااااااان..
انقدر جیغ و داد کردم که نیما و بابام هم اومدن تو اتاق..
واون روز ِ نحس مادر نازنینم پر کشید و رفت..تو خواب سکته کرده بود و من و نیما رو بدبخت و بیچاره کرد..
بعد از مرگ کسی که تنها مونس و دوست و همدمم بود گوشه گیر شده بودم..مثل ادمای افسرده یه گوشه می نشستم و به دیوار زل می زدم..
نیما که دیگه کلا خونه نمی اومد بابام هم یه شب در میون می اومد و انگار نه انگار که یه دختره 17ساله تو خونه تک و تنهاست..(( 1سال
گذشته بود))..
برای اینکه نترسم می رفتم با عکس مامان حرف می زدم..حس می کردم پیشمه و اینجوری اروم می شدم..بعدشم انقدرگریه می کردم که از
حال می رفتم..
روزگارم همینجوری تلخ و بی روح سپری می شد که باز هم پای شایان به زندگیمون باز شد..
حالا بی پرواتر از گذشته به خونمون قدم می ذاشت و بابام تا می تونست با جون و دل ازش پذیرایی می کرد..واسه ی مرگ مامان یه چند وقت
عزادار موند و بعد هم انگار نه انگار..
این رفتارهایی که از پدرم می دیدم و بی توجهیاش افسرده ترم می کرد..
تا وقتی مادرم زنده بود بابام دیگه شایان رو نمی اورد خونه یا اگر هم می اومد ماهی 2یا 3بار..
تا اینکه یه روز..
بابام صبح اومد خونه و دستش هم پر از خرت و پرت بود..
وقتی از پنجره داشتم نگاش می کردم که کیسه های پلاستیک پر از میوه و خوراکی رو گرفته دستش و اروم داره میاد تو خونه تو صورتش
دقیق شدم..هر چی که جلوتر می اومد چین و چروک های صورتش هم واضح تر می شد..
ریش پر پشت و بلندی که انگار ماه هاست اصلاح نشده..در صورتی که قبلا ها وقتی مامان زنده بود یک روز در میون صورتش و اصلاح می
کرد..
لباساش رنگ و روشون رفته بود و مثل سابق تر و تمیز نبودن..ولی..
چرا انقدر کمرش خمیده شده؟..مردی که تازه پا به 50سالگی گذاشته چرا انقدر پیر و شکسته شده؟..
بابام با خودش چکار کرده بود؟..با من ..با مامان که می دونستم از دست ِ کارهای بابام غصه خورد و دق کرد..به خاطر اعتیادش کنترلی روی
خودش نداشت..گاهی که عصبانی می شد هر چی از دهنش در می اومد می گفت..فحش های رکیکی که......
یه قطره اشک از چشمام چکید رو گونه م ولی جلوی دومی رو گرفتم..با سر انگشتام پاکشون کردم و پرده رو انداختم..
بابا اومد تو..از همون جلوی در صدام زد..انگار یه جورایی خوشحال بود..این خوشحالی به وضوح تو صداش موج می زد..
--دخترم دلارام.. کجایی بابا؟..
-اینجام بابا..سلام..
نیم نگاهی به صورت سرد و بی روحم انداخت و زیر لب جوابمو داد..
لبخندش که رفته رفته داشت محو می شد رو پررنگترش کرد و درحالی که سعی داشت نگام نکنه گفت: بیا بابا..بیا اینا رو از دستم بگیر واسه
شب مهمون داریم..
می دونستم با زدن این حرف یعنی باید سور و سات امشبشون رو من حاضر کنم..مگه کس ِ دیگه ای هم بود؟..
هه..تو دلم پوزخند زدم و گفتم:و این همه خرید بیخودی مصرف نمیشه..انگار نه انگار منم اینجام و فکر ِ اینو نمی کنه که چی می خورم و
چکار می کنم..اونوقت واسه مهمونش انقدر تشریفات می چید..
جوابش و ندادم..اصلا چی داشتم که بگم؟.. بپرم بغلش و بگم بابا دلم برات تنگ شده؟..چرا خونه نمیای؟..مگه من ادم نیستم؟..مگه منه نفهم
دخترت نیستم چرا باهام اینکارو می کنی؟..
نه..همون سکوت بهتر بود..گاهی اوقات سکوت می تونه خیلی حرفا بزنه..سکوت ِ من پر از حرف بود..پر از حرفای نگفته که رو دلم مونده بود و
هر شب این عقده ها رو با قاب عکس مادرم خالی می کردم..انقدر نگاش می کردم وگریه می کردم که احساس می کردم خالی شدم..دلم دیگه
پر نیست که بخوام داد بزنم وفریاد بکشم..
ولی از همه ی اینا چه حاصل؟..صبح که می شد روز از نو و روزی ِ منه مفلوک هم از نو..
خلاصه شب شد و من هم با همون سن کمم 2نوع غذا پختم و میوه و شیرینی ها رو چیدم تو ظرف..خونه رو هم مجبوری تمیز کرده
بودم..وگرنه کی حال و حوصله ش رو داشت..
وقتی دیگه کاری نمونده بود رفتم یه دوش گرفتم وقتی اومدم بیرون دیدم هنوز بابا نیومده خونه..رفتم تو اتاقم و بعد از اینکه موهامو خشک
@romangram_com