#آرشام_پارت_54
ولی..
یه خانواده ی 4نفره..یه خانواده ی خوشبخت و اروم بودیم..
من یه دختر 16ساله بودم و برادرم نیما که 24سالش بود..
پدرم شغلش ازاد بود و یه مغازه ی لباس فروشی داشت..
مادرم مثل همه ی مادرای دنیا مهربون و دلسوز بود..صورت دلنشینی داشت و نگاهش همیشه پر از مهر بود..بابام بی نهایت شیفته ش بود و
خانمم صداش می زد..
مامانم علاوه بر اینکه مادرم بود دوستمم بود..خیلی خیلی بهش نزدیک بودم..خب تک دختر بودم و اهل اینکه حتی کوچکترین رازم رو با
دوستام در میون بذارم هم نبودم..
و کسی رو مطمئن تر و رازنگهدارتر از مادرم نمی دونستم..
همیشه جنبه ی منطق رو در نظر می گرفت..برای همین هم باهاش راحت بودم..
اسمش ماه بانو بود و اسم پدرم فؤاد..برادرم دانشجو بود و در کنار درس و دانشگاش تو یه کارگاهه فنی کار می کرد..
چون یه جورایی با رشته ش جور در می اومد این شغل رو دوست داشت..بر خلافه من که یه دختر شیطون و بازیگوش بودم اون پسر ِ ارومی
بود..
و پدرم..اونم مرد زحمتکشی بود..می گفت دوست داره همیشه نون حلال بذاره سر سفره ی زن و بچه ش..ولی..
همه چیز همین نبود..این فقط ظاهره قضیه بود که ما اینطور فکر می کردیم..اصل ماجرا چیزه دیگه ای بود..
درس می خوندم و دوست داشتم رشته م واسه دبیرستان تجربی باشه و تو دانشگاه رشته ی پرستاری بخونم..ازبچگی بهش علاقه داشتم..و چه
ارزوهایی که برای اینده م نداشتم..
یه روز که تو عالمه شاد ِ دخترونه ی خودم غرق بودم داشتم بازیگوشی می کردم و سر به سر مامانم می ذاشتم صدای زنگ در رو شنیدم..
بدو رفتم تو حیاط و لبخند به لب درو باز کردم چون می دونستم که باباست..ولی به جای بابا یه مرده غریبه رو دیدم..
چون حجاب نداشتم به خودم اومدم و تندی پشت در وایسادم..
خواستم در و ببندم که صدای بابا رو شنیدم..
--دخترم چرا فرار کردی؟..
و دروهل داد و اومد تو..پشتش اون یارو هم اومد تو حیاط..جای بابام می شد ولی جوری نگام می کرد که مو به تنم سیخ وای میستاد..
بدون اینکه حتی به بابام سلام کنم دویدم رفتم تو خونه..به مامان گفتم که بابا با یه مرده غریبه اومده خونه..
با تعجب چادرشو که به کمرش بسته بود کشید رو سرش و گفت: اوا خاک به سرم تو اینجوری رفتی دم در؟..
با حرص گفتم: اره دیگه نمی دونستم که اون پشت دره..
--یعنی چی که بابات با یه مرد غریبه اومده؟..سابقه نداشته..
-چه می دونم..خودت برو ببین..
--باشه تو همینجا باش..هوای سیب زمینیا رو داشته باش نسوزه من الان میام..
سرمو تکون دادم و قاشقی که داشت باهاش سیب زمینیا رو سرخ می کرد و از دستش گرفتم..
مامان رفت بیرون و صداشون رو می شنیدم که داشتن سلام علیک می کردن..ولی کم کم صداشون تو صدای جلز و ولز کردنه سیب زمینی ها
که داشتن تو روغن ِ داغ سرخ می شدن گم شد..
ماجرا به همینجا ختم نشد..اون مرد هر شب پاتوقش شده بود خونه ی ما..از ظاهر ِ اُتو کشیده و بیستش معلوم بود از اون خر پولاست..
هر وقت می اومد اینجا مامان منو می فرستاد تو اتاقم و خودش هم می رفت تا ازشون پذیرایی کنه..
داداشم که تا شب تو کارگاه بود و وقتی هم می اومد می رفت تو زیرزمین تا درس بخونه..اخه اونجا رو موکت کرده بود مخصوصه همین
کار..هیچ کس هم مزاحمش نمی شد..
کم کم مشاجره های مامان و بابام شروع شد و شنیدن ِ صدای دعواشون دلم رو به درد می اورد..
و برادرم نیما چند بار جدی باهاشون حرف زد ولی وقتی دید فایده ای نداره بی خیالشون شد..
گاهی دیرتر می اومد خونه و وقتی هم بر می گشت می گفت با دوستام دارم درس می خونم..
بابام دوتا داد سرش می زد و این می شد اغاز ِ دعوای بین مامان و بابا..دیگه خسته شده بودم ..اونا که سر هم فریاد می زدن من چشمامو رو
هم فشار می دادم و تو اتاقم زار زار گریه می کردم..
هم برام عجیب بود و هم ناراحت می شدم..تا قبل از اینا تو خونه ی ما هیچ وقت بحث و دعوا نبود..همه احترام ِ همو داشتن..
تا اینکه تو یکی از همین دعواها از دهن مامانم پرید که بابام معتاد شده و خیلی وقته اینو داره ازمون مخفی می کنه..
مامان می گفت که بهش شک کرده بوده ولی باورش نمی شده..برای شایان یا همون مرد غریبه مواد می فروخته و اینجوری از کنارش مواد ِ
مصرفی خودش رو هم تامین می کرده..
و چه تلخ بود اون شبی که پی به این حقیقت بردم..اینکه پدرم..کسی که حکم سایه ی بالا سرمون رو داشت..کسی که پشتوانه ی ما بود.. در
حال نابودن شدن بود و زندگیمون رو هم سیاه و کدر کرده بود و دیگه روشنایی نداشت..
انگار اون سال , سال ِ بلا و مصیبت بود که برای ما از زمین و اسمون می بارید..
@romangram_com