#آرشام_پارت_56

کردم افتادم رو تخت..
بشمار سه هم خوابم برد..از بس که خسته بودم هیچی نفهمیدم و رفتم تو یه عالمه دیگه..
نمی دونم چقدر گذشته بود ولی..
اینا رو بعدها فهمیدم که الان وقتی بهشون فکر می کنم می خوام سرمو بکوبونم به همین تاج ِ تخت تا از حس ِ درد و سوزش جون بدم و
بمیرم..
یعنی بی غیرتی ِ یه پدر تا این حددددد؟..چرااااا؟..چون معتاده؟..مگه معتاد ادم نیست؟..مگه انسانیت نداره؟..
یعنی تا این حد که خودشو بزنه به بی خیالی و بذاره هر خاک بر سری هر بلایی که خواست به سره دخترش بیاره؟..
بعد ها توسط همسایه ی دیوار به دیوارمون که ادم فضولی بوده و همه ش سرش تو کاره این و اون بود فهمیدم که صدای خندشون رو می
شنوه و فک می کنه مهمون داریم و داریم میگیم می خندیم..
و من اینا رو خودم فهمیدم..چون قبلا هم سابقه داشته..البته به جز یه موردش که....
وقتی بابا با مهمونش که همون شایان بوده میاد خونه تا اونجایی که می تونه ازش پذیرایی می کنه..اونم وقتی خوب بابام و نشئه می کنه و
خودش هم تا خرخره مست می کنه دیگه هر کی سی خودش یه طرف میافته..
بابام اواز می خونده و می خندیده..اون یارو مست ِ لا اوبالی هم لابد حض می کرده..تا اینکه شایان که حواسش یه کم جمع بوده میاد سر
وقتم..
منه از همه جا بی خبرم تو عالمه خواب بودم که حس کردم یکی داره صورتم و نوازش می کنه..
اولین چیزی که با چشمای بسته حس کردم بوی تند ادکلنش بود که با بوی الکل وسیگار قاطی شده بود مشامم رو سوزوند..
با هر نفسی که می کشیدم هوشیارتر می شدم تا جایی که چشم باز کردم و دیدم بالا سرم تمرگیده داره نوازشم می کنه..
با دیدنش ترسیدم و خواستم جیغ و داد کنم که نذاشت اشغال دهنمو سفت چسبید..
یه چیزایی زمزمه می کرد که انقدر گیج و منگ بودم نمی فهمیدم داره چی میگه..فقط تا مرز سکته پیش رفته بودم..
فهمیده بودم چی می خواد از نگاهه ه و س الود و گرمای دستش و نگاهه خیره ش به همه جای بدنم شصتم خبردار شده بود که اگه زود
نجنبم و بخوام پخمه بازی در بیارم تهش میشم یه بی ابرو که دامنش توسطه این کثافت لکه دار شده..این یعنی اوج ِ بدبختیام..
از بوی الکی که می داد فهمیده بودم مست ..ِوقتی که دیگه چیزی نمونده بود کارمو بسازه دیدم داره رفته رفته خمار میشه..
چون شبا تنها بودم همیشه زیرتُشکم یه شیء ِ تیز مخفی می کردم که الان به دردم می خورد..
وقتی تو حاله خودش بود و هیکله قِناسِش و انداخته بود روم دست بردم زیر تشکم و شیشه ی ادکلنم که کتابی و تخت بود و گوشه ش هم
کمی تیز بود رو اوردم بیرون..
سمت چپم چاقو بود که دستم به اونطرف نمی رسید..شیشه رو بردم بالا و محکم کوبیدم تو سرش..
از درد ناله کرد و حس کردم جسمش روم سنگین تر شد..همونطور که نفس نفس می زدم پرتش کردم کنار ولی از بس سنگین بود سخت
تونستم اینکارو بکنم..
مست که بود حالا از درد هم به خودش می پیچید..شالمو از کنار تشک برداشتم و انداختم رو سرم..هول شده بودم و نمی دونستم باید چکار
کنم..
توی اون موقعیت تنها فکری که به سرم زد این بود برم خونه ی همسایه و از همونجا زنگ بزنم به فرهاد..
این مدت که تو خونه افسرده بودم و جایی در نمی شدم بارها به خونمون زنگ زده بود و منم جواب نمی دادم..
حوصله ی هیچ کس و نداشتم حتی فرهاد..
چند بارم اومده بود جلوی خونه ولی فقط یه بار در و به روش باز کردم و بهش گفتم می خوام یه مدت تنها باشم..و از اینکه شبا تو خونه تنهام
و کسی پیشم نیست هم بهش چیزی نگفتم..
خودم کم بدبختی داشتم دیگه چرا اونو ناراحت می کردم؟..
رفتم خونه ی همسایمون که یه پیرزن ِ عصایی بود و با پسر و عروسش زندگی می کرد..
از همونجا زنگ زدم به فرهاد..
حالا بماند که اون پیرزن چقدر سین جیمم کرد و منم چیزی نمی گفتم..
فرهاد که اومد از در زدم بیرون و با دیدنش حس کردم هنوز کسی رو دارم که پشتم باشه..
نگاش انقدر مهربون بود که ارومم می کرد..
با ترس یه نگاه به در خونمون انداختم و با چشمای به اشک نشسته م سوار ماشینش شدم..فهمید قضیه از چه قراره و وقتی با ترس و لرز یه
چیزایی براش گفتم خودش تا تهشو خوند..
یه مدت خونه ی اون بودم و مثل یه برادر هوامو داشت..
دوست داشتم بدونم بابام و نیما الان کجان؟..فهمیدن من خونه نیستم یا نه؟..
دست به دامن ِ فرهاد شدم و اونم رفت جلوی خونمون که امارش و در بیاره..و تا وقتی که برگشت دلم مثل سیر و سرکه می جوشید..
وقتی اومد چهره ش درهم بود..و با صدایی لرزون بهم گفت که بابام در اثر مصرف بیش از حد مواد همون شب مرده و جالبیش اینجا بود که تو
خونه تنها بوده..و کسی هم شایان رو ندیده..

@romangram_com