#آرشام_پارت_52

نگاهش از روی من به طرف شایان کشیده شد و چون نگاهم رو دقیق به صورتش دوخته بودم به راحتی متوجه ی ترسی مبهم که در نگاهش
جهید شدم..
نگاهی سرسری به شایان انداختم ..مشتاقانه با نگاهی براق و خاص خیره به او نگاه می کرد..
شایان به طرفش رفت..
با ترس اب دهانش رو قورت داد و کمی خودش رو به عقب کشید..
--ت..تو اینجا؟..تو دیگه چ..چی از جونم می خوای کثافت؟..
شایان مکث کرد و گفت:پس هنوز یادته؟..
و قهقهه ی بلندی زد..
همون جا ایستاده بودم و با اخم به ان دو نگاه می کردم..مطمئن بودم در گذشته مسئله ای بینشون بوده و با شناختی که روی شایان داشتم
می تونستم حدس بزنم....
کنارش نشست و حالا ترس کاملا مشهود در چشمانش پیدا بود..
--نترس خانم کوچولو.. چرا داری می لرزی؟..کاریت ندارم..فقط می خوام چند تا سوال ازت بپرسم..همین..
اینها رو با لحنی سنگین و شمرده بیان می کرد..و به هیچ عنوان نگاهش رو از روی اون بر نمی داشت..
--فکر کنم اسمت دلارام بود..اره..منصوری همیشه می گفت دلارام دخترخونده ی منه و دوستش دارم..اره؟..درست می گفت؟..
در حالی که به نفس نفس افتاده بود رو به شایان داد زد: خفه شو..تو یه شیطانی..تو..تو..
روشو برگردوند و داد زد: نمی خوام ببینمت..دست از سرم بردار لعنتی..
شایان بی توجه با لبخند به بازوش دست کشید..با ترس از رو تخت بلند شد ..و نگاهش بین من و شایان درگردش بود..
فریاد زد: چی از جونم می خواین لعنتیا..ولم کنین دیگه..
شایان از رو تخت بلند شد و همین که یک قدم به طرفش برداشت با ترس داد زد: نیا جلو..ب..بهت میگم نیا جلو کثافت..
شایان همونجا ایستاد و گفت: کاریت ندارم دختر..فعلا هم با جونت کاری ندارم نترس..
و بلند خندید و رو به من گفت: آرشام..مگه بهش نگفتی که چی می خوایم؟..
حرکتی نکردم..نگاهم رو با اخم تو چشمای اون دختر دوختم و سر تکان دادم..
رو بهش کرد و گفت: پس می دونی..حالا بهمون بگو..
-چ..چی؟!..
--پدر خونده ت کجاست؟..
-قبلا هم گفتم..من پدر خونده ندارم..
همراه با پوزخند گفت: نداری؟..!نکنه می خوای بگی شخصی هم به اسم بهمن منصوری نمی شناسی؟!..
-چرا..می شناسم..
--پـــس چــــــی؟..
از فریادی که شایان کشید دستاش رو به دیوار تکیه داد و در حالی که قفسه ی سینه ش تند بالا و پایین می شد چشماش و به روی هم
فشرد..
لرزان داد زد: مــــن می دونم بهمن منصوری کیــــه..می شناسمش چون براش کار می کردم..م..من پ..پرستارش بودم..نه دختر خونده
ش..اون بهتون دروغ گفته..دروغ..گفته..
گریه نمی کرد..ولی ظاهرش به راحتی نشون می داد که بیش ازحد ترسیده..
وقتایی که من می اومدم پیشش این ترس رو نه تو حرکات و نه حتی تو نگاهش نمی دیدم..ولی..
الان در حضوره شایان همه ی اینها در اون محسوس دیده می شد..در حضوره من کاملا گستاخ بود و وحشی..
ولی الان..کاملا برعکسش رو می دیدم..
-فعلا بهتره تمومش کنیم..من خودم می دونم باهاش چکار کنم..
شایان نیم نگاهی بهش انداخت وبه طرفم امد..نگاهم با همون اخم ِ همیشگی به اون دختر بود..
شایان دستی به روی شونه م زد و گفت: پس اینکار رو تماما می سپرمش به تو..می خوام تمومه جیک و پوکه منصوری رو از زیر زبونش بکشی
بیرون..
نگاهش کردم و به ارامی سر تکان دادم..
و شایان با نگاهه کوتاه و دقیقی که به اون دختر انداخت از اتاق بیرون رفت..
*******************
2روز ِ که اون دختر اینجاست..
و امشب مهمانی شیدا بود و من نمی تونستم از این دعوت بگذرم..باید می رفتم و کار خودم رو انجام می دادم..
رو به خدمتکار مخصوصم گندم کردم و گفتم: کت و شلوارم رو از خشکشویی گرفتی؟..
داشت اتاق رو مرتب می کرد..در ساعتی مشخص از روز حق داشت که به اینجا بیاد..در غیر اینصورت باید خودم دستور می دادم..

@romangram_com