#آرشام_پارت_51

اینجا برات میشه یه رویا..می فهمــــی؟..رویــــا..
به اطرافم اشاره کردم و در حالی که داد می زدم به طرف در رفتم..
-از اینکه گذاشتم توی این قفس طلایی باشی باید ازم ممنون باشی گربه ی وحشی..
برگشتم و تو چشمای پر از اشکش نگاه کردم..
-لیاقته تو کمتر از اینجاست..حتی کمتر از این زندان..
به هق هق افتاده بود و همون موقع از اتاق بیرون امدم..نگهبان با تعظیم جلوی در ایستاد..
-هر نیم ساعت 1باز میری تو چِکِش می کنی..همه ی وسایل ِ تیز و برّنده ای که بتونه با اون به خودش اسیب برسونه رو از تو اتاق برداشتید؟..
--بله قربان..حتی یه سوزن جا نذاشتیم..
-بسیار خب..اگه دیدید زیاد سر و صدا می کنه حتما خبرم کنید..مهم نیست زمانش کی باشه..فقط هر چی که شد اول من رو در جریان قرار
می دید..شیرفهم شد؟..
--بله قربان..اطاعت..
داشتم روی پرونده هایی که از شرکت اورده بودم کار می کردم که تقه ای به در اتاقم خورد..
اکثر مواقع کارهای مهم مربوط به شرکت را توی خونه م انجام می دادم..در محیطی مملو از سکوت و بدون مزاحم..در اینصورت تمرکز بیشتری
برای انجام کارهام داشتم..
-بیا تو..
در اتاق به ارومی باز و بسته شد..از صدای قدم ها و طرز در زدنش فهمیده بودم کسی جز شکوهی نیست..
--قربان..
-بگو می شنوم..
--اقای شایان تشریف اوردن..خواهانه دیدار با شما هستن قربان..
نگاهم رو از روی پرونده گرفتم و به شکوهی دوختم..
-از کی منتظره؟..
--همین الان اومدن..ظاهرا کمی هم عجله دارن..
-تنهاست؟..
--بله قربان..
نفسم رو سنگین بیرون دادم..با کمی مکث خودکارم رو لای پرونده گذاشتم و اون رو بستم..
-بسیار خب می تونی بری..در ضمن بهشون بگو من تا چند دقیقه ی دیگه میام..
به نشانه ی تعظیم کمی خم شد و ارام و شمرده گفت: اطاعـت میشـه قربـان..
و از اتاق بیرون رفت..مطمئن بودم با شنیدن خبر اینکه دخترخونده ی منصوری اینجاست درنگ نکرده و به اینجا امده..
پوزخند زدم و درحالی که بی هدف به دیوار اتاقم خیره شده بودم سرم رو اهسته تکان دادم..
******************
با هم دست دادیم و با تعارف ِ دست من روی یکی از مبل های سلطنتی نشست..
روی مبل همیشگی نشستم و پا روی پا انداختم..به هیچ عنوان برام فرقی نمی کرد که شایان کنارم نشسته باشد و یا هر شخص دیگری..هیچ
چیز برای من مهم نبود..هیچ چیز..
بعد از پذیرایی ِخدمتکار و رفتنش از سالن رو به شایان کردم و گفتم: می خوای ببینیش؟..
نگاهی مشتاق به من انداخت و سر تکان داد..
--تا الان چیزی هم بروز داده؟..
-نه..هنوز سوالام رو شروع نکردم..
--چطور؟..!از آرشامی که من می شناختم بعیده کارش رو زود شروع نکنه..
پوزخندی محو به روی لب نشاندم و گفتم: مطمئن باش من سیاست ِ خودم رو دارم..البته اگر منو خوب شناخته باشی..
متوجه کلام ِ نیش دارم شد..ولی چون به این لحن و طرز از حرف زدنم عادت داشت با لبخند و نگاهی خاص سر تکان داد..
--می دونم که اینبار هم از پسش بر میای..
دستاش رو از هم باز کرد و بلند شد..
--می خوام ببینمش..کجاست؟..
نگاه کوتاهی بهش انداختم ..این همه اشتیاق برای چی بود؟!..
بدون حرف از جا بلند شدم و با قدم هایی اهسته جلو افتادم..
*******************
در اتاق رو باز کردم..اول خودم وارد شدم..روی تخت نشسته بود و زانوهاش رو بغل گرفته بود..با اخم نگاهم کرد..
پشت سر من شایان هم وارد اتاق شد و کنارم ایستاد..و در اتاق توسط نگهبان بسته شد..

@romangram_com