#آرشام_پارت_50
با لبخندی غلیظ کنارم ایستاد و به قصده بوسیدن ِ صورتم لبهاش رو جلو اورد .. با اخمی کمرنگ صورتم رو عقب کشیدم..
نگاهی سنگین بهش انداختم..لبخند به روی لب هاش ماسید..
--ببخشید..نمی دونستم تو خوشت نمیاد..
اخمم غلیظ تر شد..به طرف در سالن حرکت کردم..
-من گفتم خوشم نمیاد؟..
--نه ..ولی..
رو به روم ایستاد..
--پس چرا..نذاشتی که..
هه..گستاخی تا به این حد؟!..
-تو دختر بی پروایی هستی..من به هیچ عنوان مایل نیستم که همین اول کار این بی پروایی رو بهم ثابت کنی..
چین ملایمی میان ابروهای بلند و کمانیش افتاد..
--من بی پروا نیستم آرشام..
-خب درسته..شاید به خاطر اینه که مدته زیادی خارج از ایران بودی و مطمئنا در اونجا به رشد ِ فکری نسبت به اونچه که باید و شاید
رسیدی..
لبخند زد: دوست نداری من مثل اروپایی ها باشم؟..با فکری باز و نگاهی امروزی و روشنفکرانه..
نگاهم از درون کاملا بی تفاوت بود..ولی به ظاهر رگه های مصنوعی از توجهم رو در چشمانش دوختم..
حرفی نزدم و از سالن بیرون رفتم..
*******************
رو به خدمتکار کردم و گفتم: غذاش اماده ست؟..
--بله قربان..الان براشون ببرم؟..
-تو لازم نیست..برو بیارش..
--چشم قربان..
به طرف اشپزخانه رفت..جلوی پله ها ایستادم..چندی بعد خدمتکار همراهه سینی غذا به طرفم امد..از دستش گرفتم و از پله ها بالا رفتم..
هر دو تا نگهبانی که جلوی در گذاشته بودم با تعظیمی کوتاه کنار ایستادند..
-یکیتون بمونه..اون یکی هم می تونه بره..هر 2ساعت 1بار شیفتتون عوض میشه..
--چشم قربان..
--اطاعت قربان..
سینی رو تو یکی از دستام گرفتم و قفل در رو باز کردم..وارد اتاق که شدم اونجا نبود..
سینی رو به ارومی روی میز کنار در گذاشتم..از جام حرکت نکردم..نگاهه سریع و با دقتی به اطراف انداختم..
پوزخند زدم..و با یک حرکته سریع در رو بستم و همین که خواست صندلی رو بیاره پایین دستام رو دور ِ هر دو تا مُچ ِدستش حلقه کردم و
نسبتا محکم فشار دادم که بلند جیغ کشید..
--آی دستم آآآآآی روانی دستم شکست..
کشیدمش سمت خودم و صندلی تو همون فشارهای اولی که به دستش وارد کردم جلوی پاهام افتاده بود..
دستاش و بردم پشت..سینه به سینه ی هم ایستاده بودیم..
نگاهی از سر خشم بهش انداختم و داد زدم: دختره ی عوضی فکر کردی با اینکارات می تونی از اینجا فرار کنی؟..
نگاهش فوق العاده وحشی بود..بدون اینکه حتی نگاهم رو از روش بردارم دستاش و به روی هم فشردم و با یک حرکت اون رو چرخوندم ..و
حالا پشتش به من بود..
کنار صورتش به ظاهر ارام ولی همراه با خشم در حالی که دندان هایم را به روی هم می ساییدم از لابه لای اونها غریدم:چیه؟..هار
شدی؟..جفتک میندازی اره؟..اینجا جای این کارا نیست..پنجول انداختنات واسه وقتی بود که تو چنگاله شیر اسیر نبودی..حالا اوضاع کمی فرق
کرده..اینو بدون الان که دارم انقدرخودمو کنترل می کنم و تا به الان سرت و زیر اب نکردم فقط و فقط به خاطره اطلاعاتیه که می تونی
بهمون بدی..از خودت و اون کفتار..فکر نکن حالا که اجازه دادم دستات باز باشه می تونی باهاشون هرکار خواستی بکنی..
محکم تکونش دادم و بلندتر داد زدم: فقط زبونت و باز کن و بهم بگو..بگو کی هستی و چرا دختر خونده ی منصوری شدی؟..دختر خونده ی
کسی که بچه هاش براش با کِرمای زیر خاکه توی باغچه ی خونش هیچ فرقی نمی کنن..چطور تو شدی دخترخونــــده ی این
ادم؟..هـان؟..براش چکار می کنی؟..لالمونی گرفتی عوضی؟..
با خشم شال رو از سرش کشیدم و موهاش رو تو چنگ گرفتم..از درد نالید و جیغ کشید..
--نکن کثافت..نکن..چرا منو شکنجه میدی؟..من که هیچ کاره م عوضی..
پرتش کردم رو تخت..در حالی که سرش رو تو دست گرفته بود برگشت و با ترس نگام کرد..
-به همین اسونیا نیست..تا وقتی که از زیر زبونه تند و تیزت همه ی اطلاعاته مربوط به منصوری رو نکشیدم بیرون ولت نمی کنم..رهایی از
@romangram_com