#آرشام_پارت_49

کلافه شده بود..
--یعنی چی آرشام؟..!بالاخره اره یا نه؟!..
خیلی برام جالب بود..اینکه یه دختر با چندتا اشاره و پا دادن های نامحسوس اینطور خودش رو با یک مرد راحت بدونه که با این همه غرور در
صدا و نگاهه من باز هم بتونه راحت برخورد کنه..
-گفتم که..هنوز نمی دونم..
--یعنی مردی مثل تو و در جایگاهه تو نمی تونه چنین تصمیمه راحتی رو بگیره؟..
سکوت کردم..بیش از حد بهش بها داده بودم..
با اخم زنگ طلایی رنگی که روی میز سلطنتی کنارم قرار داشت رو برداشتم.. 2بار تکان دادم..طولی نکشید که یکی از مستخدمین با همون
سینی شراب در دست وارد شد..
ابتدا رو به روی من ایستاد و سرش رو تا نیمه ی راه به نشانه ی تعظیم خم کرد..با دست به شیدا اشاره کردم..سینی شراب رو به طرفش
گرفت..
و از قصد اینکار رو کردم..
رو به خدمتکار کردم و جدی و سرد گفتم: شراب؟!..
--بله قربان..
-ببرش..
هر دو با تعجب نگاهم کردند..دست شیدا در حالی که داشت لیوان پایه دار ِ شراب رو از توی سینی بر می داشت همانطور خشک شده باقی
ماند..
نسبتا بلند رو به خدمتکار داد زدم: با تو بودم..سینی رو ببر و برای خانم شربت بیار..
از صدای بلندم دست شیدا لرزید و نیمی از شراب داخل لیوان درون سینی ریخت..خدمتکار به سرعت از سالن خارج شد..با اخم به روبه رو
خیره شدم..
کمی بعد نگاهم رو بهش دوختم..رنگش پریده بود..
لبخندی کاملا ظاهری روی لبانش نقش بست و گفت: خب..خب چه کاری بود؟..اتفاقا من شراب دوست دارم..
خشک گفتم:می دونم..منتهی من دوست ندارم..
با دهان نیمه باز نگاهم کرد..
-الان فقط شربت مناسبه..
--یعنی تو هیچ وقت شراب نمی خوری؟!..
-چرا..
--پس..
-گفتم که الان وقت خوردن شراب نیست..
سکوت کرد..این دختر بیش از حد ِ تصورم راحت بود..باید یه جور ِ دیگه باهاش رفتار می کردم..
پا روی پا انداختم ..خدمتکار اینبار با سینی شربت وارد سالن شد..درست مثل سری قبل بعد از تعظیمی که به من کرد و با اشاره ی من به
شیدا لیوان شربت رو تعارف کرد..
شیدا نیم نگاهی به من انداخت و لیوان رو برداشت..خدمتکار لیوان شربتم را روی میزکنار دستم گذاشت و با اشاره ی دستم از سالن بیرون
رفت..
کمی از شربت رو مزه مزه کرد و گفت: یه مهمونی ترتیب دادم..به مناسبته کار جدیدم..دوست دارم تو هم توی مهمونیم باشی..
با مکث کوتاهی نگاهش کردم..لیوان شربتم رو برداشتم..
همانطور که بی هدف نگاهم به محتویات ِ داخل لیوان بود گفتم:ممکنه نتونم بیام..ولی تلاشم رو می کنم..
--حتما بیا..کلی واسه ت سوپرایز دارم..
نگاهم رو بهش دوختم..در حین ِ اینکه سرم رو ارام تکان می دادم لیوان را روی میز گذاشتم..
سرد گفتم: از غافلگیری خوشم نمیاد..
لبخندش کمرنگ شد..
--ولی ..شاید اینبار خوشت اومد..میای؟!..
دلیل تردیدی که داشتم دختر خونده ی منصوری بود..ولی در هر صورت من هم هدفه خاص ِ خودم رو داشتم..
بنابراین با تکان دادن سر جواب مثبت دادم..
از سر خوشحالی لبخند زد..از جا بلند شد..کارتی روی میز گذاشت و گفت: این دعوتنامه ست..با اومدنت بی نهایت خوشحالم می کنی..
از روی مبل بلند شدم..منتظر رو به روی من ایستاده بود..حتم داشتم که مشتاق ِ یک حرکت از جانبه من هست..
ولی من با لبخندی محو به در سالن اشاره کردم و گفتم: به پدر سلام ویژه ی من رو برسون..
دیگه باهاش رسمی نبودم..نه..کم کم باید وارد مرحله ی دوم می شدم..و از همین مهمونی می تونستم شروع کنم..

@romangram_com