#آرشام_پارت_48

«آرشام»
-چِشم از این در بر نمی داری..
--چَشم قربان..
-به بچه ها بگو زیر پنجره ی اتاق تمام وقت بایستن..هر صدایی که شنیدید باخبرم کنید..
--اطاعت قربان..ولی این همه محافظه کاری واسه ی یه دختر به..
نگاهه سنگینم رو که دید ساکت شد..سرش رو زیر انداخت و سکوت کرد..
محکم و جدی گفتم: همون کاری رو می کنید که من دستور میدم..شیرفهم شد یا یه جور ِ دیگه حالیت کنـــم؟..
تند همراه با ترس نیم نگاهی بهم انداخت و باز سرش رو زیر انداخت..
--خیر قربان فهمیدم..منو ببخشید اگه تو کارتون..
-بسه..
--چشم..
از پله ها پایین امدم..خدمتکار با سینی که کریستال ِ پایه دار ِ شراب درش می درخشید پایین پله ها ایستاده بود..
-کجا؟!..
هول شد و نفس زنان گفت: قربان خانم ِ شیدا تشریف اوردن..
-کجان؟..
--تو سالن قربان..
به سینی اشاره کردم: من دستور داده بودم؟..
با ترس گفت: خ..خیر قربان..
-پس ببرش..
--چ..چش..چشم قربان..
به طرف سالن رفتم..توسط 3تا پله ی مرمر و شفاف به اون طرف راه داشت..پشتش به من بود..ایستادم..کمی مکث کردم..حالا باید تمرکزم رو
روی شیدا می گذاشتم..
با دیدنم از جا بلند شد..همراه با لبخندی دلربا به طرفم امد..
--سلام عزیزم..
دستش رو به طرفم دراز کرد..یک تای ابروم رو بالا دادم و با تعجبی خاص نگاهش کردم..
دستش را میان انگشتانم فشردم..مکث کردم..رهاش نکردم و تنها در چشمانش خیره شدم..
در حینی که به مبل اشاره می کردم دستش را رها کردم..
هیچ حرکتی نکرد..بی توجه به اون روی مبلی که در صدر سالن قرار داشت و جایگاهه همیشگی من بود نشستم..
با نگاهی خمار من رو تماشا می کرد..نگاهم رو به چشمان ِ براقش دوختم..اروم به طرفم امد..
صدای تق تق کفش هاش اذیتم می کرد ولی ناچار به سکوت شدم..اگر قصدم چیز دیگه ای نبود بی شک پاشنه هاشون رو خـــورد می کردم..
فکم را به روی هم فشردم..روی نزدیکترین مبل به من نشست..
--جواب سلامم رونمیدی؟..
تنها سرم رو تکان دادم..لبخند زد..ولی مصنوعی بودنش رو به راحتی به رخ می کشید..
-چیزی شده؟..
با تعجب گفت: نه..چطور؟!..
-چی باعث شده که ما به غیر از شرکت اینجا هم همدیگر رو ببینیم؟..
لبخند زد: مشکلش چیه عزیزم؟..فکر کن دلم برات تنگ شده که دروغ هم نگفتم..
پوزخند زدم..
-عزیزم؟..!دلتنگی؟..!هه..عجب..
خندید..اروم و به ظاهر دلنشین..با عشوه ای مشهود در حرکاتش رو به من کرد و در حینی که دستش رو کمی در هوا تکان می داد گفت: خب
اونبار که توی شرکت باهات حرف زدم بهم گفتی به هر کسی این اجازه رو نمیدی که باهات راحت باشه..ولی به من چنین اجازه ای رو دادی..
-دادم؟!..
لحنم انقدر محکم و جدی بود که من من کنان گفت: خ..خب راستش..گفتی اگه بخوای می تونی که..
نفس عمیق کشیدم..ادامه نداد..
-گفتم ..اگر بخوام..
با تردید گفت: یعنی..تو نمی خوای؟..
نگاهش کردم..بی قراری در چشمانش بیداد می کرد..درست همون چیزی که دنبالش بودم..تشنه تر شدن ِ لحظه به لحظه ی اون..
-شاید..

@romangram_com