#آرشام_پارت_35
خوردن..اومممم.. فسنجونش حرف نداشت..به به زرشک پلوشونوووووو..کلا نمی ذاشتم به شکمم بد بگذره..داشتم یه کوچولو کبابی که جویده
بودم رو قورت می دادم که با شنیدن صدایی از پشت سر تو جام پریدم..-- بشقابِ بزرگتر هم هست..تعارف نکنید لطفا..به سرفه افتادم..یه قلوپه
بزرگ از نوشابه خوردم..وای ..داشتم خفه می شدم..برگشتم و نگاش کردم..پشت سرم با پوزخند ایستاده بود و نگاهش توی صورتم خیره
بود..دیگه نقاب نداشتم و مردها ازادانه نگام می کردن..بعضی ها هم که به روم لبخند می زدند با یه اخمه برق اسا اون لبخنده بیخودشون رو تار
و مار می کردم..با پررویی جلوی چشمش یه تیکه جوجه گذاشتم دهنم وبا ولع خوردمش..نگاهش پر از تعجب شد..با لبخند لقمه م رو قورت
دادم و گفتم: خب از اول همون بشقابای بزرگتون رو می ذاشتید سر میز که مهموناتون انقدر اذیت نشن..مجبور شدم سالادمو بریزم تو یه ظرفه
دیگه..حالا اگه لطف کنید بیارید که ممنونتونم میشم..هیچی نمی گفت و فقط با تعجب نگام می کرد..این کلا خصلته من بود..ذاتا همینجور
بودم..طرف بهم تیکه می نداخت..به ثانیه نمی کشید یه دونه تپــــل میذاشتم تو کاسه ش..خوب و بد همین بودم..لیوان نوشیدنیش رو کمی
تو دستش تکون داد..یه قدم اومد جلو که انگار یه چیزی به پاش گیر کرد نیم خیز شد طرفه من که همزمان نصف نوشیدنیش خالی شد تو یقه
م..وای خنکی بی حد و اندازه ش باعث شد مور مورم بشه..هول شده بودم..یقه ی لباسمو گرفتم جلوم که خیسیش اذیتم نکنه..تو جام اروم بالا
و پایین می شدم..واااااای چه سرده..زیر لب هر چی لایقش بود نثارش کردم..با اخم یه نگاه به خودم و یه نگاه به اون عوضی انداختم..ولی دیگه
نبود..مثل اونبار غیبش زده بود..روحه سرگردانه؟..!یا شاید هم جنِ بوداده..د اخه چرا یهو غیبش می زد؟..!غذام که کوفتم شد حالا با این لباس
چکار کنم؟..!خیلی ضایع بود..مخصوصا سینه هام که حسابی از نوشیدنی خیس شده بودن و اذیتم می کردن..حتم داشتم این کارش از قصد
بوده..شاید هم اتفاقی..نمی دونم..ولی انقدر شدید نیم خیز نشده بود که نصف لیوانش خالی بشه رو من..اونم دقیق تو یقه م ..فعلا وقته
فکرکردن به این چیزا نبود..باید تا کسی حواسش نیست یه گلی به سرم بگیرم..اروم رفتم تو ساختمون..این خراب شده یه اتاق نداشت ؟..!تند
تند دور خودم می چرخیدم و دنبال یه اتاق می گشتم که بالاخره پیداش کردم..یه دره قهوه ای تیره..بازش کردم..تاریک بود..دستمو کشیدم رو
دیوار..چند دقیقه طول کشید تا کلید برق و پیدا کنم..در و بستم و بی توجه به اطرافم و وسایلِ تو اتاق یک راست رفتم جلوی ایینه
ایستادم..انقدر هول شده بودم که یادم نبود در و قفل کنم..شال حریر و نازکمو پرت کردم رو تختی که تو اتاق بود..با هزار مکافات و تقلا زیپ
لباس رو پایین کشیدم ..کامل از تنم در نیاوردم..فقط تا روی شکمم کشیدم پایین..یه دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و شروع کردم به
پاک کردن نوشیدنی ..لامصب پاک هم نمی شد..پوست سفیدم سرخ شده بود..خیسیش از بین می رفت ولی بوش نه..بی خیالش شدم..لباسم رو
هم که نمی تونستم کاریش کنم..بهترین راه همین شال بود..باید رو شونه ها و قسمت جلوی لباسم کیپ می کردم..همینو میندازم رو لباسم تا
لکه ش معلوم نباشه..حالا با این چکار کنم؟..!بوی مشروب می داد..هنوز کمی خیس بود..لامصب انگار کل لیوانشو خالی کرده بود رو من..چرا
هر چی دستمال می کشم پاک نمیشه؟..!همچنان با دستمال و پوست ِ بیچارم در جدال برای از بین بردن خیسی نوشیدنی بودم که یه دفعه در
اتاق طاق به طاق باز شد..همچین جیغ کشیدم و با ترس پرت شدم عقب که قلبم اومد تو دهنم..به پشت افتاده بودم رو تخت..تند و سریع شال
حریر رو کشیدم روم و دستامو هم گذاشتم روش که معلوم نباشه..خوده عوضیش بود..تو درگاه ایستاده بود و منو نگاه می کرد..تو نگاهش هیچ
چیز رو نمی شد خوند..در اتاق و که پشت سرش بست چشمام از ترس گرد شد..به طرفم که قدم برداشت قلبم برای یه لحظه ایستاد..وای خدا
چقدر من بد شانسم و اون عوضی خوش شانس..کم کم پوزخنده مرموزی رو لباش جا خشک کرد و نگاهش رنگ گرفت..مرموز بود ..یعنی چی
تو سرشه؟..!روبه روم..کنارتخت ایستاد..نگاهم وحشت زده روی صورتش میخکوب بود..نگاهه خیره ش رو توی چشمام دوخته بود..کمی خودمو
عقب کشیدم که گوشه ی حریر رو تو دستش گرفت.. فصل ششممحکم نگهش داشتم..مکث کرد..ولی هنوز گوشه ی حریر تو دستش بود..هر
چی کشیدم رهاش نکرد..اب دهانم رو با وحشت قورت دادم..چشمام گشاد شده بود..نکنه خر بشه کار دستم بده؟..!از فکرش هم تا سر حد مرگ
هراس داشتم..کنارم نشست..هیچی نمی گفت..همه ش سکوت بود و نگاهه خیره ی اون به من..بیشتر خودمو کشیدم عقب ولی گوشه ی حریر
تو دستش و به کمکه همون نگهم داشته بود..زورش هم انقدر زیاد بود که نمی تونستم هیچ جوری از دستش خلاص بشم...از گوشه ی حریر
گرفت..کم کم همه رو جمع کرد تو مشتش..در همون حال که با اخم توی چشمام خیره شده بود به طرفم اومد..داشت روم نیم خیز می
شد..من که حواسم سر جاش بود پامو اوردم بالا که پیشروی نکنه ولی اون زرنگ تر از این حرفا بود ..با اون یکی دست پامو محکم نگه داشت و
بعد هم با یه حرکت خوابوندش..واااااای که بدجور دردم گرفت..اب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم و وحشت زده گفتم: چی از جونم می خوای
لعنتی؟..انقدر کینه ای هستی که کارمو باید یه جوری تلافی کنی؟..!پوزخند زد: هه..تلافی؟..!تلافی هم واسه ش کمه..بهتره بگی تاوان..اره باید
تاوانش رو پس بدی..دیگه کامل روم نیم خیز شده بود ..قلبم دیوانه وار خودش رو به سینه م می کوبید..ترس و وحشت سرتا پامو فرا گرفته
بود..تن وبدنم یخ بسته بودو همه ی وجودم می لرزید..از این همه استرس تنها با خیرگی تو چشماش نگاه می کردم..منتظر حرکت بعدیش
بودم که دیگه رسما تموم کنم..حاضر هم نبودم ازش معذرت بخوام..شاید قبول نکرد پس چرا خودمو الکی کوچیک کنم؟..!روی صورتم خم
شد..در همون حال بلند سرم داد زد:پس چرا لال مونی گرفتی؟..از ترس لرزیدم..صداش انقدر بلند و نزدیک بود که حتم داشتم پرده ی گوشم
جر خورد..-چ..چی..بگم؟..!--معذرت خواهی کن..التماس کن تا ببخشمت..هرطور که می تونی..هر جوری که بلدی..فقط خواهش کن..بگو..دهنم
باز مونده بود..این مرتیکه ی عُقده ای چی بلغور می کرد؟..!التماس؟.!.خواهش؟..!معذرت خواهی؟..!هه..به کل انگار موقعیتی که درش بودیم رو
فراموش کرده بودم که باز شیر شدم و بلند گفتم: برو بابا خیالات برت داشته..هه..من بیام التماستو بکنم؟..!که چی بشه؟..!مرتیکه خوده تو
مقصربودی..هی به پر و پام می پیچیدی..حالا اونی که باید معذرت بخواد تویی نه من..همچین سرش داد می زدم که انگار ارثه بابامو خورده یه
ابم روش..ولی بدتر..می خواست با زور و به کار بردنه حیله و نیرنگ.. غرورم رو خورد کنه..تموم مدت که سرش داد می زدم نگام تو چشماش
بود..من موندم این همه جسارت رو از کجام میارم؟..!کارد می زدی خونش در نمی اومد..حتی نبض کنار شقیقه ش رو هم می دیدم که تندتند
می زنه..انقدر محکم دندوناشو رو هم می سایید که گفتم هر ان می شکنه می ریزه تو دهنش..یه دفعه بلند نعره کشید و همزمان حریر رو با
یک حرکت از رو بدنم برداشت..جیغ کشیدم و سریع دستمو گرفتم جلوم..تو دلم به غلط کردن افتاده بودم ولی نه به زبون می اوردم و نه حالته
@romangram_com