#آرشام_پارت_36

صورتم اینو نشون می داد..از تو جیبش یه چاقوی کوچیکه جیبی بیرون اورد ..به نفس نفس افتاده بودم..وای خدا نکنه می خواد همینجا دخلمو
بیاره؟..!لال بمیری دلی که 2دقیقه نمی تونی جلوی اون زبونه وامونده ت رو بگیری..حالا که قیمه قیمه ت کرد می فهمی هر جا و جلوی هر
ننه قمری اون زبونه درازه 6متریت رو به رخ نکشی..اللخصوص اقایونه دیوونه و مشکل دار..ای کاش دستمو نگرفته بود تا اون موقع جلوی
لباسمو می کشیدم رو تنم..ولی با گرفتن دستام نمی ذاشت هیچ کاری بکنم..چاقو رو گرفت بالا..درست جلوی صورتم..با خشم زیر لب غرید:که
معذرت نمی خوای اره؟..التماس و خواهشی هم درکار نیست درسته؟..بسیار خب..می دونی این چیه؟..تیغه ش برق زد..دلم ریخت..--
چاقو..درست مثل همونی که اونشب باهاش بازوم رو زخمی کردی..زخمی که هنوز هم جاش هست..یادگاری از ضرب دسته یه دختره جسور که
با گستاخی جوابه هر مردی رو میده..-ج..جوابتو دادم..چون حقت بود..چرا انکارش می کنی؟..مگه همین خوده تو..نبودی که داشتی اذیتم می
کردی؟..ناچار شدم اون کارو بکنم..چون پای پاکی و نجابتم در میون بود..پوزخندش عمیق تر شد..سرشو اورد پایین..--
نجـــابــت؟..!هه..جالبه..نمی دونستم با چنین واژه ای هم اشنایی ..با اخم نگاش کردم ..-تو حق نداری به..همچین سرم داد زد که چهارستون
بدنم لرزید..--من حق دارم هر کار دلم می خواد بکنم..شیرفهم شد؟..وحشت زده نگاش کردم ..جرات نداشتم هیچ حرکتی بکنم..غرید: میگی
پاکی و نجابت؟.!.این مزخرفات رو به رخه من نکش..همه تون عینِ همدیگه اید..اونا از تو بدتر تو از اونا صد پله بدتر..همگی هرزه
و..چیه؟..حقایقیه که اگر خودت هم نمی دونی بهتره یکی بهت یاداوری کنه..خواستم محکم بخوابونم زیر گوشش که باهام اینجوری نکنه.. ولی
هم دستمو گرفته بود و هم اینکه می ترسیدم با هر عمله من اون هم تحریک بشه و دیگه..واویلاااااا..تیغه ی چاقو رو اورد پایین..سردیش رو به
روی بازوم حس کردم..با ترس چشمامو بستم..لحنش سرد بود..حتی کمترین لرزش یا حتی احساس درش پیدا نبود..خدایا این چه
موجودیه؟..!--این پوست نرم و سفید..اگر یه خراشه عمیق روش بیافته چی میشه؟..به نظرت خون سرخی که بزنه بیرون به درخشندگیِ
پوستت میاد؟..کمی فشار داد ولی چیزی نشد..وحشت زده چشمامو باز کردم..محکم خودمو کشیدم عقب..همونطور دستامو به حالت ضربدر
گذاشته بودم رو سینه هام..تو جام نشستم..پشتمو به بالای تخت تکیه دادم..دنبالم اومد..با کمترین فاصله از من نشست..فکر می کردم تو فکرش
اینه که بخواد بهم دست درازی کنه..ولی حالا..در کمال تعجب قصد جونمو کرده بود..--چرا فرار می کنی؟..از چی؟..من یا این چاقو؟..فکر نمی
کنم دختره گستاخی مثل تو از من ترسی داشته باشه..از این چاقو هم..شک دارم..دختری که به راحتی با خودش چاقو اینور و اونور می
بره..پس حتی دیدنش هم براش یه چیزه معمولیه..چسبید بهم..صورتمو برگردوندم و جیغ کشیدم..داد زد: مگه عاشقه اینکار نیستی؟..اونشب
خیلی خوب از خودت دفاع کردی..حالا چی شده؟..چرا ساکتی؟..چرا تلاش نمی کنی تا از دستم فرار کنی؟..این باره سومه..پس راهی برای
برگشت نداری..باید برای خودت متاسف باشی..انقدر ترسیده بودم که نفهمیدم اشکام صورتمو خیس کردن..اروم اروم به هق هق افتادم..-تو..تو
یه روانیه به تمام معنایی..بدجور بهش برخورد..فریاد زد: اره..من روانیم..دیوونه م..کلا یه ادمی هستم که با همه چیز و همه کس مشکل داره..و
تو هم جزوی از اون ادمایی..-باشه..ولم کن..اگه با معذرت خواهی دست از سرم برمی داری میگم که معذرت می خوام..حالا برو کنار..بذار برم..به
صورتم دست کشید..داغی دستش صورت خیسم رو اتیش می زد..اروم ولی جدی گفت: من از ادمای ساده و منزوی به شدت متنفرم..ولی
تو..خیلی زرنگ و گستاخی..از تو بیزارم..با این تفاوت که اخلاق و رفتارت رو ندید می گیرم..به بازوهای ب ره ن ه م دست کشید..نفسم تو سینه
حبس شد..چشمامو محکم روی هم فشار دادم..دیگه تو دستش چاقو نبود..برای همین ازادانه بازوهامو تو دست داشت..کمی فشرد..بیشتر..و باز
هم فشار دستشو بیشتر کرد..دردم اومد ولی دم نزدم..--نرم..ظریف..ونازک..خیلی شکننده ای..بهت نمی خوره ولی هستی..به راحتی می تونم
استخوناتو توی مشتم خورد کنم..همینو می خوای؟..اره؟..تندتند به نشونه ی " نه " سرمو تکون دادم..گرمی نفسش رو به روی گردنم حس
کردم..کاری نمی کرد ولی اون گرما بینمون بود و من حسش می کردم..زیر گوشم با خشم غرید: برو..ولی اینو بدون تازه پیدات کردم و فهمیدم
کجایی..دیگه نمی خوام ببینمت..و اگر دیداری تو کار باشه بهتره بی سر و صدا و به دور از هر اتفاقی باشه..در غیراینصورت..به هیچ عنوان ولت
نمی کنم..تا به التماس نندازمت رهات نمی کنم..پس بهتره حواست رو خیلی خوب جمع کنی..شنیدی که چی گفتم؟..!مکث کردم..با سر
حرفشو تایید کردم..هم بغض داشتم و هم ترسیده بودم..ای کاش اشک نمی ریختم ولی از ترس بود..بی دفاع در مقابلش نشسته بودم..چکار باید
می کردم؟..اصلا کاری ازم ساخته نبود..از رو تخت بلند شد..نگام نمی کرد..بدون هیچ حرفی پشتش رو بهم کرد و با قدم های بلند از اتاق بیرون
رفت..همچین درو به هم کوبید که لرزیدم و تند چشمامو بستم..حالم دگرگون بود و ظاهرم عینه بدبختا..چشمامو باز کردم..پست فطرته
عوضی..امیدوارم اگر بناست دوباره همدیگرو ببینیم جوری باشه که بال بال زدنت رو به چشم ببینم..نامرده کثافت..سر و وضعمو مرتب
کردم..حریر رو انداختم جلوی یقه م تا لکه ی نوشینی معلوم نباشه..مطمئن بودم اینکارش از عمد بوده..اینکار و کرد تا بیام اینجا و..منو تا سر
حد مرگ بترسونه..واقعا که پست بود..پست و رذل..اون شب سر درد و بهانه کردم ..بهمن که دید حال خوشی ندارم قبول کرد برگردیم..خودش
هم حسابی خسته شده بود و موقع خوردن داروهاش بود ..تو ماشین بودیم..سرمو به شیشه ی پنجره تکیه دادم..تو فکر بودم..خدا کنه دیگه
هیچ وقت چشمم به چشمای نافذ و سردش نیافته..هیچ وقت.. "آرشام"با عصبانیت پرونده را روی میز کوبیدم..منشی با این حرکتم وحشت زده
نگاهم کرد..دستام رو مشت کردم و از اتاق بیرون زدم..صورتم از عصبانیت سرخ شده بود..زیر لب غریدم:گردنش و خُرد می کنم..مرتیکه ی
پست فطرت..در اتاقش رو با خشم به شتاب باز کردم..پشت میزش بود و با تلفن حرف می زد..با عجله از رو صندلی بلند شد..نگاهش که به
صورت سرخ شده از خشم من افتاد لرزان گوشی را گذاشت..--ق..قر..قربان..چیزی شده؟..!صدای خانم منشی باعث شد با خشم برگردم و سرش
فریاد بزنم..--اقای رئیس من که..-خفه شو و برو بیرون..زود باااااش..رنگ از رخش پرید..با ترس عقب گرد کرد و پشت میزش نشست..دندونام و
روی هم فشار دادم و در رو محکم پشت سرم بستم..نگاهش کردم..صورتش به سفیدی می زد..بی رنگ و مات..از سر خشم پوزخند زدم..کلافه
دور خودم چرخیدم..صداش عذابم می داد..عذاااااب..--ق..قربان چرا..من که..خودش هم نمی دانست چی می خواد بگه..می ترسید..هراس
داشت..از کاری که کرده بود..نعره ای از سر خشم کشیدم و به طرفش رفتم..قبل از اینکه کاری بکنم از ترس عقب عقب رفت.. به دیوار
چسبید..یقه ش رو تو دستام گرفتم..دستام مشت شده بود..فشار دادم..محکم..به طرف گردنش..دوست داشتم خُردش کنم..بشکنم و از هستی

@romangram_com