#آرشام_پارت_26
بیسیم رو گذاشتم تو جیبم که صدایی از پشت بلندگو به گوشم رسید..
--بهتره خودتون رو تسلیم کنید..به نفع خودتونه..دستاتون رو بذارید روی سرتون و بیاید بیرون..
هه..اره خب تو اینو گفتی بقیه هم عمل می کنند..افراده من جوری تعلیم دیده بودند که بدون اجازه م نفس هم نمی کشیدند..حتی اگر توسط
مخالفین تیکه تیکه می شدند نه گروه رو لو می دادند و نه از دستورات سرپیچی می کردند..
و حالا این با دو کلمه تهدید فکر می کرد می تونه اونها رو وادار به تسلیم کنه..
با پوزخند برگشتم..سنگ بزرگی که پشت درخت بود رو حرکت دادم..شاخ و برگ ها رو کنار زدم..اسلحه ها اونجا بودند..برای موارده این چنینی
اینجا جاسازشون کرده بودم..از جای اونها فقط افراد درجه یک و من و شایان خبر داشتیم..
کنترل..اسلحه و نارنجک..در کل مهماته اولیه برای تار و مار کردن دشمن..اون هم در کسری از ثانیه..
جعبه ی اسلحه ی پیستول رو بیرون اوردم..یکی از اسلحه های قدرتمنده من بود..با تمومه تجهیزاتش..
سریع اوردمش بیرون و اماده ش کردم..از قبل پرش کرده بودم والان هم اماده ی شلیک بود..
خشابش ظرفیت 12گلوله رو داشت..و خیلی سریع می تونستم جایگزینش کنم..
یکی از نارنجک ها رو هم برداشتم..کنترل رو گذاشتم توی جیبم..دوباره سنگ رو گذاشتم روی مهمات و اینبار محتاطانه به طرف درختی رفتم
که نزدیک به افراده پلیس بود..
متوجه من بودند و با شلیک گلوله هایی که به سمتم می شد مستقیم من رو نشونه می گرفتند..
ولی هنوز نشونه گیری ارشام رو ندیده بودند..باید نشونشون می دادم..خوب نبود دست خالی راهیشون کنم..
تا چند لحظه بی حرکت ماندم..هنوز هم صدای تیراندازی می امد..سرمو کمی خم کردم..به طرفم شلیک شد..خیلی سریع سرمو دزدیدم..
حالا که موقعیت رو سنجیده بودم وقتش بود..با یک حرکته حساب شده ولی تند و فرز به طرفشون شلیک کردم و در همون حال مسیرم رو به
طرف انبار طی کردم..
فاصله م باهاش زیاد بود و تا به اونجا می تونستم تا حدودی تار و مارشون کنم..
دستم و روی ماشه گذاشته بودم و با هر تیک گلوله ای به طرفشون شلیک می کردم..اسلحه ی خوش دستی بود و من هم توی این زمینه
مهارتهای کافی رو داشتم..
یه گلوله درست از کنار بازوم رد شد و چون فاصله ش باهام کم بود بازومو خراش داد..از درد ناله کردم و سرعتم و بیشتر کردم..
پشت دیوار انبار مخفی شدم..نفس نفس می زدم..حتی با چندتا نفس عمیق هم حالم جا نیومد..انگار هیچ رقمه دست بردار نبودند..خیلی
خب..خودتون خواستید..
به بازوم نگاه کردم..چیز مهمی نبود..یه خراش کاملا سطحی..
--چنگیز..صدامو می شنوی؟..
چند لحظه سکوت بود..تا اینکه صداش به گوشم خورد..
--صداتونو دارم رییس..
-اوضاع اونطرف چطوره؟..
--خوب نیست رییس..
-نقشه ی شماره 3رو اجرا می کنیم..
--چشم رییس..الان با بچه ها هماهنگ می کنم..
همراهم را در اوردم و به شایان زنگ زدم..
--الو..آرشام..
-در چه حالید؟..
--تعدادشون زیاده ..نمیشه کاری کرد..
--به چنگیز دستور دادم نقشه ی شماره 3رو اجرا می کنیم..زنگ زدم تا به شما هم اطلاع داده باشم..
--باشه..موفق باشی..
-شما هم همینطور..
صدای تیراندازی قطع شده بود..بچه ها کارشون رو بلد بودند..پوزخنده مرموزی روی لب هام نشست..
کنترل رو در اوردم...فقط 3تا دکمه ی قرمز با یه نمایشگر روش نصب شده بود..
توی دستم تکونش دادم..نیم نگاهی به اونطرف انداختم..اماده ی شلیک بودند ولی حرکتی نمی کردند..انگار تعجب کرده بودند و به اوضاع
مشکوک بودند..
نگاهم را به سمت چپشون دوختم..زیر درخت بشکه های به ظاهر خالی ردیف بودند..نگاهم رو بهشون دوختم و دکمه ی اول رو فشار
دادم..صدای مهیبه انفجار اطراف رو پر کرد..
بینشون همهمه افتاد...با انفجار دوم که درست سمت راستشون بود اوضاعشون بدتر شد..حتم داشتم می دونستن که انفجار سوم تو مرکز و
درست جایی که ایستاده بودند انجام میشه..
فرمانده دستور عقب نشینی داد..همگی نشستن تو ماشیناشون و برگشتن عقب..دکمه ی سوم رو فشردم و اینبار که بمب توی زمین کار شده
@romangram_com