#آرشام_پارت_25

و من تونستم..سخت و نفوذ ناپذیر..این همون چیزی بود که می خواستم..
شایان تمام محموله ها را بازرسی کرد..همیشه شخصا خودش روی اونها نظارت داشت..توی کارش دقیق بود و حساب شده عمل می کرد..
--همه چیز عالیه..همونطور که می خواستم..
مردونه دستش رو گذاشت روی شونه م و کمی فشرد..
--کارت حرف نداشت آرشام..مثل همیشه..
یکی از افراد سراسیمه وارد انبار شد..
داد زدم: مگه دستور ندادم تا نگفتم وارد نشید؟..
وحشت زده گفت: قربان پلیسا..
تیز نگاهش کردم: پلیسا چی؟!..
--محاصره مون کردن قربان..
نگاهی بین من و شایان رد و بدل شد..کاملا خونسرد بود..
--پس شکور چه غلطی می کرد؟..!مگه نگفتم به محض دیدنه مورد مشکوک خبرم کنید؟..
--قربان یه دفعه ریختن دورمون کردن..الان هم با چند تا از بچه ها درگیرن..
-لعنتیااااااا..
زیر لب غریدم و به طرف در هجوم بردم..با دست لباسش رو گرفتم و پرتش کردم اونطرف..
رفتم بیرون..صدای تیراندازی از پشت انبار بود..اسلحه م را در اوردم..اماده ی شلیک شدم..ارام از کناره ی انبار به اونطرف سرک کشیدم..چند تا
ماشین و افراد پلیس اون طرف اماده ایستاده بودند و به طرف بچه های ما شلیک می کردند..
لعنتیا..همینو کم داشتیم..
شایان کنارم ایستاد..اسلحه ش را در اورد..
-هنوز اینطرف نفوذ نکردن..
--می دونی که باید چکار کنی؟..
سرمو تکان دادم..
--من از چپ میرم..تو از راست وارد شو..تیراندازی می کنیم به بچه ها هم دستور بده عقب نشینی نکنن..اگر تار و مار شدن که هیچی ولی اگر
اونطور که می خواستیم پیش نرفت..دیگه خودت می دونی که باید تو این جور مواقع چکار کرد..
-نیازی به بازگوییش نیست..
--می دونم..ولی یاداوریش می تونه لازم باشه..فقط هر کار می تونی بکن ..من نباید این محموله رو ازدست بدم..کلی ضرر می کنم..می فهمی
که چی میگم؟..
-خیالت راحت..نمیذارم حتی یه گوشه از محموله هم دست اونها بیافته..
زد رو شونه م و گفت:خوبه..مراقب باش..
ازم دور شد و رفت سمت چپ..نفس عمیق کشیدم و سعی کردم تمرکز کنم..اروم بودم..بار اولم نبود که اینطور توسط پلیس ها محاصره می
شدیم..برای اینجور مواقع هم روش های خودم رو داشتم تا گیر نیافتیم..
رفتم سمت راست..چسبیده به دیواره انبار حرکت می کردم..هنوز کسی متوجه من نشده بود..خیز برداشتم سمت درختا چند تا شلیک به طرفم
شد که سرمو دزدیدم..پشت درخت کمین کردم..
گلوله هایی که به طرفم شلیک می شد با صدای تیزی به بدنه ی درخت اصابت می کرد و صداش توی گوشم می پیچید..
بی سیم رو در اوردم..
-چنگیز..صدامو می شنوی؟!..
--بله رییس..صداتون رو واضح دارم..
-به بچه ها بگو عقب نشینی نکنن..تا..
یه تیر درست از بیخ گوشم رد شد..خیز برداشتم و به سرعته باد از لابه لای درختا رد شدم..پشت یکیشون کمین کردم و از همونجا اونطرف رو
می پاییدم..
--رییس..رییس..
نفس حبس شده م رو بیرون دادم..تند گفتم: گوش کن ببین چی میگم..به هیچ عنوان عقب نشینی نمی کنید..تا خودم دستور بدم..شیر فهم
شد؟..
--چشم رییس..
-اوضاع چطوره؟..
-2تا از بچه ها زخمی شدن ولی از اونا یکی هم کم نشده..
-فقط اماده باش و به دستورام عمل کن..بچه ها رو هم در جریان بذار..
--چشم رییس..

@romangram_com