#آرشام_پارت_24
--خفه شــو..
--نه..دیگه بسه..
--تمومش کن..
--تمومش می کنم..ولی الان نه..
بعد از چند لحظه صدای کوبیده شدن در نشان از پایان مشاجره شون داشت..
چشمامو بستم..پیش خودم می گفتم مدتی رو اینجا تنهام و ارامش دارم..ولی امیدوارم این سر و صداها اینطور ادامه دار نباشه..
در غیر اینصورت باید یه فکر دیگه ای بکنم..
*******************
همراه شایان تو مسیرِ انبار بودیم..
--به بچه ها گفتی امروز قراره از محموله بازدید کنم؟..
-بله..قبلا سفارش کردم..
--خوبه..امیدوارم تا پایان همه چیز همینطور بی سر و صدا پیش بره..
-همچین بی سرو صدا هم نبود..اون گروهی که بهمون حمله کردن رو فراموش کردین؟!..
--نه..می دونم تمامش کار منصوریه..اون همیشه به اجناس و محموله های من ناخونک می زنه..
-اینبار هم بچه ها مجبور شدن چند نفر و بکشن..
--این کار و حرفه ی ماست آرشام..فراموش نکن برای رسیدن به هر اونچه که هدفت مقدور کرده باید ریسک پذیر باشی و همه ی اون
چیزهایی که سد راهت هستند رو برداری..
-با قتل؟!..
--قتل؟..!نه آرشام..این اسمش قتل نیست..این هم بخشی از کار و هدف ماست..برات یه مثال می زنم..تو اگر بخوای قله ای رو فتح کنی باید
موانع رو هم از سر راهت برداری..اون موانع هر چیز می تونه باشه..
چه موجودی که دارای حیاته..چه حتی یه تخته سنگ که اگه زیر پات گیر کنه تو رو به عقب پرت می کنه ..یعنی به نوعی تو رو ازهدف که
همون رسیدن به قله ست دور می کنه..
آرشام..پس باید محوشون کنی..نیست و نابودشون کنی..و 2راه بیشتر نداری..یا رسیدن به هدف و مقصدی که برات مشخص شده ..یا..حفظ
انسانیت و پیروی از قلبت..
این دو در کنار هم جایی ندارند..چرا که هیچ وقت تاریک و روشنی..سیاهی و سفیدی.. نمی تونن با هم یک جا باشن..در اونصورت جذابیته هم
رو از دست میدن..ولی اگه تنها باشن..هر کدوم جذابیته وجودیه خودش رو حفظ می کنه..
-و راه و هدف ما تاریکی و سیاهیه..درسته؟..
--پشیمونی؟!..
-به هیچ وجه..ولی من تو هر چیز افراط رو قبول ندارم..کار خودم رو می کنم..
--و این نشون میده که هدفت برات مهمه..پس مجبوری که این راه رو انتخاب کنی..
-راه برگشتی هم هست؟..
--این رو همون موقع که با من پیمان دوستی بستی بهت گفتم..مسیری که من جلوی پات میذارم مقصدش مشخصه ولی یک طرفه ست..هیچ
راه برگشتی نداره..وقتی الوده شدی دیگه شدی و هیچ کاری هم نمیشه کرد..و الودگی پایانش چیه؟..
سکوت کردم..چون جوابش رو می دونستم..
به 10سال پیش فکر کردم..درست زمانی که با شایان این پیمان رو بستم..ازش خواستم منو اونطور که می خوام تعلیم بده..
جوری که از سنگ هم سخت تر و بی احساس تر بشم..و همینطور هم شد..
به مرور سخت تر و نفوذ ناپذیرتر شدم..جوری که گاهی یادم میره کی بودم..
یه پسر شاد و سرزنده..شوخ و سر حال..کسی که توی مهمونی ها و مجالس همه رو شاد می کرد و همه دوستش داشتن..ولی اون ماله زمانی
بود که نمی دونستم اطرافم چه خبره..
وقتی که چشمم به روی حقیقت ها باز شد..وقتی که فهمیدم توی این دنیا باید درّنده باشی تا توسط دیگران دریده نشی..
یه جوون 20ساله که از همون سن راه سنگ شدن و بی احساس بودن رو اموخت..و کم کم تبدیل شد به کوهی از غرور و تکبر..خودخواهی و
گناه..
و من خودم این راه رو انتخاب کردم..چون به کمکش می تونستم به اون چیزی که می خوام دست پیدا کنم..پس مجبور بودم..
از شایان خواستم من رو اموزش بده و در مقابل دینم رو بهش ادا کردم..
و من از آرشامِ شاد و خوشحال تبدیل شدم به ارشامِ مغرور و ..گناهکار..
همیشه این واژه توی ذهنم بود که من یک گناهکارم..شاید صدای وجدانی بود که سالهاست خفته نگهش داشتم..
ولی گه گاه زیر لب این کلمه رو تکرار می کرد " گناهکار"..
بودم..و افتخار هم می کردم..برای خرد کردن باید محکم بود..جوری که حتی ذره ای ترک ، بر احساست چیره نشه..
@romangram_com