#آرشام_پارت_23

توی چشمام زل زد ..به صورتم تف انداخت..
--من هیچ کسی رو لو نمیدم..با یه تیر خلاصم کن عوضیه بی پدر و مادر..
دستم رو به صورتم کشیدم..همیشه از این کار متنفر بودم..با حرفی که بهم زد وکاری که کرد دست گذاشت روی نقطه ضعفم..واگرهم نمی
خواستم کارشو تموم کنم حالا عزمم راسخ شده بود که به درک واصلش کنم..
همیشه روی این دو چیز حساس بودم..دیگه هیچ راهی براش باقی نمیذارم..
اسلحه م رو در اوردم..مثل همیشه صدا خفه کن رو روش نصب کردم..نشونه گرفتم..
-کار خوبی نکردی ..فکر نمی کنم بیشتر از 30داشته باشی..اما خیلی خوب بلدی به وظایفت عمل کنی..همیشه با کلام شروع می کنم..با
شکنجه ادامه میدم و..در اخر اگر به نتیجه نرسیدم..
یک خط فرضی روی گردنم کشیدم و با پوزخند ادامه دادم :خلاص می کنم..ولی نه کلامم و نه شکنجه روی تو تاثیری نداشت..با حرف ها و
کاری که کردی هیچ راهی به جز پیاده کردن راه سوم نذاشتی..پس پیشنهاد می کنم قبل از فشردن ماشه اون هم توسطه من..اخرین فرصت
رو از دست ندی..یا همکاری با ما و یا..اتمام زندگیت..
--هیچ کدوم از اینایی که گفتی برام مهم نیست..نه می خوام که با شماها همکاری کنم.. و نه اینکه به زندگیم ادامه بدم..چون در هر دو صورت
کشته میشم..پس همین الان تمومش کن..
-برای اخرین بار می پرسم..هیچ جوری همکاری نمی کنی؟..!داری این فرصت رو هم از دست میدی..
فقط نگام کرد..و از توی چشماش خوندم که منتظره کارشو تموم کنم..
یعنی انقدر اون شخص براش مهم بود که حتی به قیمت جونش هم یک کلمه ازش حرفی نمی زد؟..!مطمئنا اون شخص افراد وفادار و تحت
پوشش رو فرستاده که از این بابت خیالش راحت باشه..و این ترفند کار هیچ کس نیست جز..منصوری..
اماده ی شلیک شدم و در اخرین لحظه رو بهش گفتم :منصوری..درسته؟!..
چشمانش از تعجب بازتر شد..پس حدسم درست بود..
تا خواست حرفی بزنه بچه ها رو صدا زدم..اسلحه رو پرت کردم طرف یکیشون که رو هوا قاپید..
پوزخند زدم و در حالی که نگام به اون بود گفتم: می سپرمش به شماها..دستور شایان رو اجرا کنید..
--چشم اقا..
پشتم رو بهش کردم و به طرف ماشینم رفتم..
دنده عقب گرفتم و از انبار بیرون امدم..
چنگیز با دیدنم به طرفم امد..ترمز کردم..
-بیشتر مراقب باشید..فردا با شایان بر می گردم..می خوام وقتی که اومد همه چیز مرتب باشه..
--اطاعت رییس..
عینکم رو به چشم زدم و از اونجا دور شدم..
کتم رو تنم کردم..توی حیاط باغ قدم می زدم..منتظر شایان بودم که گفته بود راس ساعت 11خودش رو می رسونه..
می دونستم وقت شناسه ..هنوز 10دقیقه باقی مانده بود..روی صندلی زیر درخت نشستم..آرنج دستامو به دسته ی صندلی تکیه دادم..
توی فکر بودم..نگاهم مستقیم به درخت بید مجنونی بود که درست اونطرف استخر قرار داشت..
از بید مجنون متنفر بودم..منو یاد اون عوضی می انداخت..با نفرت روم و برگردوندم..
حتی یادش هم ازارم می داد..
بعد از این همه سال..هنوز هم مرور خاطرات اذیتم می کرد..ای کاش می تونستم یه جوری این قسمت از زندگیم رو چه از توی ذهنم و چه
زندگیم حذف کنم..
ای کاش می تونستم با یه پاک کُن ِ معمولی خط به خط..جزء به جزِء ِ گذشته رو با همه ی حوادثه بد و شومش پاک کنم و بعد هم با خیال
راحت به صفحه ی سفید و خالی از خاطره هام نگاه کنم..
بی شک این خوشحالم می کرد..ولی حیف..همه ش ای کاش بود وحسرت ..آه..
با صدای فریادی ک از پشت دیوار به گوشم خورد اروم سرم رو بگردوندم..
صدای مشاجره ی 2تا مرد بود..درست پشت دیوار..
کنجکاوی نکردم..برای همین نگاهم و به استخر دوختم..ولی ناخداگاه حرف هاشون رو می شنیدم..دست خودم نبود..
--بهت گفته بودم چکار کنی..برای چی هیچ وقت به حرفام گوش نمی کنی؟!..
--چوم نمی خوام..چون نمی تونم..اونی که شما ازم می خوای در توانم نیست..
--باید بتونی..
--چرا؟!..
--چون من میگم..
--دیگه نه..همیشه این تو بودی که بهم امر کردی و این من بودم که گفتم چشم..ولی دیگه همه چیز فرق کرده..حالا من میگم و شما میگی
چشم..

@romangram_com