#آرشام_پارت_22

--قربان..دیشب یه سری مزاحم اومدن و گرد و خاک کردن ولی حمله شون بی نتیجه موند..تهش همه شون رو آش و لاش کردیم..
-نفهمیدید از کدوم دار و دسته بودن؟!..
--نه قربان..یکیشون زنده ست..هرکار می کنیم مُقور نمیاد..
-بسیار خب..الان خودم رو می رسونم..تا وقتی که نیومدم هیچ کاری نمی کنید..
--چشم قربان..
گوشی رو قطع کردم..گوشه ش رو به لب گرفتم و به فکر فرو رفتم..باید به شایان خبر می دادم..تصمیم نهایی با اون بود..
سریع شماره ش رو گرفتم..
--بله..
بی مقدمه گفتم :دیشب اونطرف سر و صدا شده..
--مشکل چیه آرشام؟!..
-دارم میرم یه سر و گوش اب بدم..ظاهرا بچه ها یکیشون رو زنده گرفتن ولی چیزی رو لو نداده..
--می دونم کارتو بلدی..پس تمومش کن..
-بله..فعلا..
به محض اینکه تماس رو قطع کردم از جا بلند شدم..کتم رو از روی چوب لباسی توی راهرو برداشتم و از خونه بیرون زدم..
*******************
با تک بوقی که زدم در انبار باز شد..ماشین رو داخل بردم..عینک افتابیم رو برداشتم و پرت کردم تو ماشین..
همه ی افراد دور تا دور انبار ایستاده بودند..اون فرد مزاحم هم روی صندلی درست تو قسمت مرکز انبار روی صندلی نشسته بود..
دست و پاهاش رو با زنجیر بسته بودند و سرش هم رو به زمین خم شده بود..
رو به روش ایستادم..اسکندر کنارم ایستاد..
--قربان هر کار کردیم لب از لب باز نکرد..دیگه کم مونده بود با یه تیر خلاصش کنیم که شما دستور دادید دست نگه داریم و..
دستمو بالا اوردم..ساکت شد..
-همگی برید بیرون..یالا..
انبار خالی شد و جز من و اون هیچ کس اونجا حضور نداشت..چرخی به دورش زدم..
--من فقط 1فرصت بهت میدم..اینکه بدون شکنجه به حرف بیای و بگی از طرف چه گروه یا شخصی اجیز شده بودید تا به محموله دسترسی
پیدا کنید؟..!پس جواب بده..مطمئن باش به نفع خودت تموم میشه..
رو به روش ایستادم..ساکت بود..
-سرتو بالا بگیر..
هیچ حرکتی نکرد..با یک حرکت موهاش رو توی دست گرفتم و سرشو به عقب کشیدم..از درد صورتش جمع شد..
داد زدم: مُقور میای و جوابم رو میدی..یا اینکه ترفند اصلیم رو روی تو هم پیاده کنم؟!..
پوزخند زد:هر کار دلت می خواد بکن..من هیچ کسی رو لو نمیدم..و اصلا هم نمی دونم داری در مورد چی حرف می زنی..
با خشم به عقب هلش دادم..با صندلی پرت شد..
-که نمی دونی دارم در مورد چی حرف می زنم اره؟..!دیشب که گرد و خاک راه انداخته بودید چی؟..!نکنه در مورد اون هم چیزی نمی
دونی؟..!خیلی خب..کاری می کنم که همه چیز رو به یاد بیاری..نگران نباش..این فراموشی کوتاه مدته..چون راه درمانش رو خیلی خوب بلدم..
بلندتر داد زدم :وسایل رو بیارید..
در انبار باز شد و 1میز چرخ دار توسط نگهبان کنارم قرار گرفت..با حرکت دست مرخصش کردم..
انبر فلزی رو از روی میز برداشتم..جلوی چشمام ..توی دستم چرخوندم..زیر نور می درخشید..
یقه ش رو گرفتم و به حالت اول برش گردوندم..انبر رو جلوی صورتش گرفتم..
-می دونی می خوام با این وسایل چکار کنم؟..!اره؟..!بذار خودم بهت بگم..تموم اینها برای اینه که حافظه ت رو بهت برگردونم..و اینو بدون تا
وقتی که برنگشته..من هم دست از کارم نمی کشم..
نفس نفس می زد..ولی خیلی خوب خودش رو کنترل می کرد..انبر رو دور انگشتش محکم کردم..
نگاهم توی صورتش بود و با خشم دندونامو روی هم ساییدم..انبر رو پیچوندم که همراهش انگشتش هم برگشت..
صدای فریاد گوش خراشش بلند شد..و من صدای خرد شدن انگشتش رو شنیدم..
کنار ایستادم..مثل مار به خودش می پیچید و ناله می کرد..
-خودت این راهو انتخاب کردی.. واینو بدون اگر بازهم چیزی نگی..اینبار با چاقو و شاید..تیغ طرف باشی..
صورتش خیس از عرق بود ..با ته مونده ی جونی که براش باقی مونده بود داد زد:رییسم همتون رو می فرسته به جهنم..هم تو و هم اون شایانه
کثافت رو..این محموله هم عاقبت سهم رییس من میشه..اون اروم نمیشینه..
چونه ش رو محکم تو دست گرفتم و فشردم: زیادی حرف می زنی..فکر نکنم سن و سالت اونقدری باشه که اینطور برای من نطق
کنی..رییست؟..!خب بگو ببینم اون کیه؟!..

@romangram_com