#آرشام_پارت_21

موبایلم زنگ خورد..با خستگی به صفحه ی گوشیم نگاه کردم..شیدا..
تک سرفه ای کردم تا صدام رو صاف بکنم..
-الو..بفرمایید..
صدای پر از هیجانش رو شنیدم..
--الو سلام آرشام..خوبی؟..
-ممنونم..
--زنگ زدم ازت تشکر کنم..اینکه از امروز رسما می تونم در کنارتون فعالیت کنم منو هیجان زده کرده..
پوزخند زدم..ولی صدام این رو نشون نمی داد..
--خوشحالم..امیدوارم بتونی در کنار ما و توی گروه هدف مشخصی رو دنبال کنی..
--حتما همینطوره..مرسی..امروز که گفتی وقت نداری ناهار بریم بیرون..امشب چی؟..میشه؟..
-نه..متاسفم..مدتی رو اومدم مسافرت..تا اخر همین هفته به احتمال زیاد بر می گردم..
صداش پکر شد..زمزمه وار گفت :پس من تا اون موقع چکار کنم؟..بدجور وابسته ت شدم..
--چیزی گفتی؟..
آه کشید :هیچی..بی خیال..بهت خوش بگذره..
--ممنونم..اگرکاری نداری می خوام قطع کنم..تازه رسیدم و خسته م..
تند گفت :باشه باشه..شرمنده بد موقع مزاحمت شدم..
-نه..مشکلی نیست..
--اوکی برو..بای..
-به امید دیدار..
سکوت کرد اما قطع نکرد..ولی اینطرف خط بر لبم لبخند تمسخر امیزی بود و در همون حال تماس رو قطع کردم..
دستامو از هم باز کردم و کشو قوسی به بدنم دادم..باید یه دوش می گرفتم..واقعا خسته بودم..
به خاطر اینکه به موقع برسم زودتر حرکت کردم..
و حالا نیاز به استراحت داشتم..
حوله م رو دورم پیچیدم و از حموم بیرون امدم..
حوله ی کوچیکتری روی سرم انداختم و مشغول خشک کردن موهام شدم..
جلوی آینه ایستادم..با حرص حوله رو از روی موهام کشیدم..کار ِ همیشه م بود..وقتی تند تند حوله رو روی موهام می کشیدم یه حس کلافگی
بهم دست می داد..
نگاهی به اتاق و وسایل داخلش انداختم..یک تخت دونفره زیر پنجره ی اتاق..اباژور های کریستال..
نگاهم رو به راست چرخاندم..آینه ی قدی..میز و صندلی..سمت چپ هم 2تا در قرار داشت که یکی حمام و دیگری دستشویی بود..
این اتاق رو می پسندیدم..چون همه چیزش مستقل و در دسترس بود..بدون اینکه نیازی به خارج شدن از اتاق باشه..
به پشت روی تخت افتادم و دست راستم رو زیر سرم گذاشتم..داشتم به همه چیز و..شاید هم هیچ چیز فکر می کردم..
ذهنم مثل همیشه درگیر اتفاقات اخیر بود..از طرفی برنامه های خودم ..و از طرفی دیگر ماموریت هایی که از سوی شایان به پستم می
خورد..همه و همه بر کلافگی ام می افزود..
ولی نه..برنامه های خودم کاملا متفاوت و جدا از این قضایا بودند..برای اونها هدف داشتم..برای رسیدن به اون چیزی که انتهای این بازی قرار
داشت لحظه شماری می کردم..
اون شخص..اون کسی که مهره ی اصلی توی دستاش بود..منتظر اون بودم..کسی که شخصا ..نفر دهم بازی من محسوب می شد..
شیدا هشتم بود و بعد از نفر نهم..نوبت به اون می رسید..ولی تمام درگیری های ذهنیم از این بابت بود که..نمی دونستم اون کیه..
اون فرد مجهول که مهره ی اصلی این بازی ِ چه کسیه؟..!بی شک جنسیتش با تموم کسانی که توی بازیم و در راه هدفم سد شده بودند فرق
داشت..
جنسیت لطیفی چون مهره های توی دستم نداشت..در مقابل آرشام نمی تونه بایسته..باید تقاص کارش رو پس بده..
نفر دهم..مهره ی اصلیه منه..
***********************
داشتم با لپ تاپم کار می کردم که صدای گوشیم بلند شد..همانطور که نگاهم مستقیم به صفحه ی مانیتور بود دستم رو دراز کردم و گوشی رو
از روی میز برداشتم..
صفحه ی مانیتور رو بستم..به شماره نگاه کردم..اسکندر بود..دکمه ی برقراری تماس را فشردم..
-بگو اسکندر..
--سلام قربان..
به پیشونیم دست کشیدم :سلام..بگو چی شده؟!..

@romangram_com