#آرشام_پارت_20

بی خطر و بی دردسر برای حمل و انتقال محموله های قاچاق..
جلوی انبار نگه داشتم..
-با دقت محموله ها رو خالی می کنید و می بریدشون همون جای همیشگی..مراقب باشید که اگر کوچکترین ضرری به محموله ی شایان برسه
همینجا خلاصتون می کنم..شیر فهم شد؟..
--بله قربان..
سر جمع 10نفر بودند که در مدت زمان کوتاهی تموم بار رو انتقال دادن داخل انبار..
****************
شماره ی شایان رو گرفتم..
--چی شد؟..
-با موفقیت به اتمام رسید..
صدای سرمستش توی گوشی پیچید..
--عالیه ..بهتر از این نمیشه..کارت حرف نداشت آرشام..مثل همیشه..
-دستور جدید چیه؟..
--فعلا هیچی..مهمترین مرحله ش به اجرا در اومد..باز هم باید احتیاط کنی که پلیسا بویی نبرده باشن..تعداد نگهبانا رو بیشتر کن..اون سه تا
غول تشن رو هم بذار همونجا بمونن..تهدیدشون کن که چهار چشمی مراقب محموله ها باشن..
-همین کار رو کردم..باشه ..و دیگه؟..
--برو به همون ادرسی که بهت دادم..تا پایان ماموریت موندنت توی اون خونه الزامیه..
-باشه..الان حرکت می کنم..
--دیگه کاری ندارم..
-پس فعلا..
گوشی رو گذاشتم توی جیبم..با همون اخمی که روی پیشونی داشتم ..نگاه جدی به تک تکشون انداختم..
-چنگیز..اسکندر..جمشید..
--بله قربان..
--بله..
--بله رییس..
-شماها اینجا می مونید..
رو به تک تکشون که 14نفر بودند بلند و جدی داد زدم :اگر یکی از شماها کوتاهی بکنه و نتونه به وظیفه ش درست عمل کنه..فقط با یک
گلوله از اسلحه ی من و یا شایان طرفه..می دونید که با هیچ کدومتون شوخی ندارم..پس حواستون رو خوب جمع کنید..شیر فهم شد؟..
همگی اطاعت کردند..
-فردا دوباره سر می زنم..شاید خود اقای شایان هم شخصا همراه من بیان..پس کاری نکنید که برای تک تکتون گرون تموم بشه..اگر یکی از
شماها مرتکب خطایی بشه..افراد دیگه هم مجازات میشن..
عینک افتابیم رو به چشم زدم و سوار ماشین شدم..شیشه رو پایین دادم..با دست به اسکندر اشاره کردم..به طرفم دوید و کنار پنجره ایستاد..
--بله رییس..
-لحظه به لحظه امار اینجا رو به من میدی..
--چشم رییس..
حرکت کردم..مستقیم به همون ادرسی که شایان داده بود..درست تو بالاترین نقطه ی تهران قرار داشت..
تا انبار محموله فاصله ای نداشت.با ماشین 20دقیقه راه بود..
پس برای همین اینجا رو انتخاب کرده بود..
*********************
ماشین رو بردم تو..خونه حتی سرایدار هم نداشت..ظاهرا اینجا تنها و مستقل هستم..
به این تنهایی کوتاه مدت نیاز داشتم..اگر می تونستم و نیازی نداشتم خونه ی خودم رو هم مشابه غار می ساختم ولی با نمایی
پیشرفته..تاریک..سرد..بی روح و..پر از سکوت..
یه خونه ی ویلایی بود..پر از دار و درخت و گل وگیاه..خونه های اطراف هم همه ویلایی بودند..
نمای ساختمان تماما سنگ بود..از پله ها بالا رفتم و روی بالکن ایستادم..دور تا دور بالکن ستون های بلند با نقش و نگار های هم رنگ خودش
ساخته شده بود..
با پام به در ضربه زدم..محکم باز شد ..چمدونم رو کشیدم و رفتم داخل..هیچ وقت به ظواهر توجه ای نمی کردم..برای همین یک نگاه سرسری
به اطراف انداختم..همه چیز معمولی بود..وسایل ساده انتخاب شده بودند..
روی مبل توی سالن پذیرایی نشستم..

@romangram_com