#آرشام_پارت_27

بود منفجر شد و اطراف رو گرد و خاک پر کرد..باید مطمئنشون می کردم که اینجا امن نیست..
بچه ها ریختن بیرون..با خوشحالی به این صحنه نگاه می کردند..کنترل رو گذاشتم توی جیبم و رفتم جلو..
شایان کنارم ایستاد..چشمانش از خوشحالی برق خاصی داشت..دستمو با موفقیت فشرد..
--کارت حرف نداشت پسر..تو معرکه ای..فکر نمی کردم جواب بده..چون تا حالا ازمایشش نکرده بودیم..
مغرور نگاهش کردم..درست می گفت..این ایده ی خودم بود و تا به الان به مرحله ی اجرا نرسیده بود..ولی جواب داد و این یعنی موفقیتی که
از آنه من شده بود..
--از اینکه تو گروهه من هستی و با من همکاری می کنی خیلی خوشحالم آرشام..
-من هم همینطور اقای شایان..
با لبخند رضایتمندی سرش را تکان داد..
--دستت چی شده؟!..
-چیز مهمی نیست..
نگاهی به اطراف انداختم: به نظر من بهتره محموله رو انتقال بدیم..دیگه اینجا امن نیست..
--اره..مطمئنم باز بر می گردن ..زمان رو نباید از دست داد..اونا هم حتم دارن که محموله رو منتقل می کنیم..برای همین برامون به پا میذارن..
-من یه نقشه دارم..
هر دو از افراد فاصله گرفتیم تا کسی نتونه متوجه ی مکالماتمون بشه..
--نقشه ت چیه آرشام؟!..
-بهتر نیست یکی از ماشین ها رو مختص بدیم به محموله ها و یه ماشین خالی از محموله رو هم بفرستیم تو جاده که اگر خواستن تعقیبمون
کنن اون ماشین تو دیدرس شون باشه..
-ماشینی که محموله ها رو حمل می کنه رو چطور رد کنیم؟!..
--اون با من..مشکلی نداره..من یه مسیری رو می شناسم که مطمئنم کسی نمی تونه ردشو بگیره..
کمی نگام کرد..معلوم بود داره فکر می کنه و کمی تردید داره..ولی بالاخره جوابم رو داد..
--بسیار خب..چاره ای نیست..در هر صورت ریسکه..
-من دستورشو میدم..
--همین کارو بکن..امشب معامله انجام میشه..
-کجا منتقلشون کنیم؟!..
--بهترین جا همون ویلایی هست که تو الان توش اقامت داری..معامله هم همونجا انجام میشه..
-ادمای مورد اعتمادی هستند؟!..
--شک نکن..از اون گردن کلافتایی که نمیشه رو حرفشون حرفی زد..
پوزخند زدم و سرمو تکان دادم..
محموله رو در ظرف مدت 30دقیقه بار زدیم..فرصته زیادی نبود..شاید همین الان هم ما رو زیر نظر داشتند..
ماشینی که قرار بود محموله توش قرار بگیره رو بردیم تو انبار که تو دید نباشه..ماشین دوم هم که واسه ی رد گم کردن بود بیرون از انبار نگه
داشتیم و با گونی های پر از سنگ و خاک پرش کردیم..
همه چیز طبق نقشه پیش رفت..
******************
مهمانی برپا شد..
گروهی که طرف معالمه ی شایان بودند هم حضور داشتند..از طرف شایان یه بهترین نحو ازشون پذیرایی شد..
محموله معامله شد و شایان از این موفقیته جدید خوشحال بود..
دستور داد به این مناسب مهمانی با شکوهی تو ویلای خودش برگزار بشه..
فصل پنجم
"دلارام"
داشتم لباسا رو می ریختم تو ماشین لباسشویی که موبایلم زنگ خورد..یه نگاه به صفحه ش انداختم..پریا بود..
دستامو که خیس بود با حوله خشک کردم و جواب دادم..
-سلام بچه مایه دار..
--سلام و زهر مار..یه بار شد وقتی زنگ می زنم به جای این جمله بگی الو؟..
-خب وقتی می دونم تویی دیگه چرا بگم الو؟..یه باره میرم سر اسم و رسمت..
--لابد اسمم بچه و رسمم مایه دار اره؟!..
-دقیقااااا..
--مرض..

@romangram_com